آنکس که چو سیمرغ بی نشانست

ز اسرار حقیقت مپرس کاین راز بالاتر از اندیشه و گمانست
ای چشمه‌ی کوچک بچشم فکرت بحریست که بی کنه و بی کرانست
اینجا نرسد کشتی بساحل گر زانکه هزارانش بادبانست
بر پر که نگردد بلند پرواز مرغیکه درین پست خاکدانست
گرگ فلک آهوی وقت را خورد در مطبخ ما مشتی استخوانست
اندیشه کن از باز، ای کبوتر هر چند تو را عرصه آسمانست
جز گرد نکوئی مگرد هرگز نیکی است که پاینده در جهانست
گر عمر گذاری به نیکنامی آنگاه تو را عمر جاودانست
در ملک سلیمان چرا شب و روز دیوت بسر سفره میهمانست
پیوند کسی جوی کاشنائی است اندوه کسی خور که مهربانست
مگذار که میرد ز ناشتائی جان را هنر و علم همچو نانست
فضل است چراغی که دلفروزست علم است بهاری که بی خزانست
چوگان زن، تا بدستت افتد این گوی سعادت که در میانست
چون چیره بدین چار دیو گردد آنکس که چنین بیدل و جبانست
گر پنبه شوی، آتشت زمین است ور مرغ شوی، روبهت زمانست
بس تیرزنان را نشانه کردست این تیر که در چله‌ی کمانست
در لقمه‌ی هر کس نهفته سنگی بر خوان قضا آنکه میزبانست
یکرنگی ناپایدار گردون کم عمرتر از صرصر و دخانست
فرصت چو یکی قلعه‌ایست ستوار عقل تو بر این قلعه مرزبانست
کالا مخر از اهرمن ازیراک هر چند که ارزان بود گرانست