از نازکی که رنگ رخ یار مینماید
|
|
گل با همه لطافت او خار مینماید
|
وانجا که سایهی سر زلفش رخ بپوشد
|
|
روز آفتاب بر سر دیوار مینماید
|
داعی عشق او چو به بازار دین برآید
|
|
سجادهها به صورت زنار مینماید
|
در باغ روزگار ز بیداد نرگس او
|
|
تا شاخ نرگسی به مثل دار مینماید
|
فردای وعدههاش چنان روزگار خواهد
|
|
کامسال با بهانهی او پار مینماید
|
گفتم که بوسه گفت که زر گفتمش که جان
|
|
گفت ای زبون نگر که خریدار مینماید
|
گفتم که جان به از زر گفتا که گر چنین است
|
|
زانم ازین متاع به خروار مینماید
|
تدبیر چه که هرکه ز گیتی به کاری آمد
|
|
در کار او فروشد و هم کار مینماید
|
زینسان که ماندهاند کرا کار ازو برآید
|
|
چون کار انوری ز غمش زار مینماید
|