ز هجران تو جانم میبرآید | بکن رحمی مکن کاخر نشاید | |
فروشد روزم از غم چند گویی | که میکن حیلهای تا شب چه زاید | |
سیهرویی من چون آفتابست | به روز آخر چراغی میبباید | |
به یک برف آب هجرت غم چنان شد | که از خونم فقعها میگشاید | |
گرفتم در غمت عمری بپایم | چه حاصل چون زمانه مینپاید | |
درین شبها دلم با عشق میگفت | که از وصلت چه گویم هیچم آید | |
هنوز این بر زبانش ناگذشته | فراقت گفت آری مینماید |