هرکه دل بر چون تو دلداری نهد | سنگ بر دل بیتو بسیاری نهد | |
وانکه را محنت گلی خواهد شکفت | روزگارش این چنین خاری نهد | |
وانکه جانش همچو دل نبود به کار | خویشتن را با تو در کاری نهد | |
تحفه سازد گه گهم آن دل ظریف | آرد و در دست خونخواری نهد | |
نیک میکوشد خدایش یار باد | بو که روزی دست بر یاری نهد | |
عشق گفت این هجر باری کیست و چیست | خود کسی بر دل ازو باری نهد | |
بار پای اندر میان خواهد نهاد | تا به وصلت روز بازاری نهد | |
هجر گفت از جانب تو راست شد | اینت سودا و هوس آری نهد | |
یار پای اندر میان ننهد ولیک | انوری سر در میان باری نهد |