عجب عجب که ترا یاد دوستان آمد | درآ درآ که ز تو کار ما به جان آمد | |
مبر مبر خور و خوابم ز داغ هجران بیش | مکن مکن که غمت سود و دل زیان آمد | |
چه میکنی به چه مشغولی و چه میطلبی | چه گفتمت چه شنیدی چه در گمان آمد | |
مزن مزن پس از این در دل آتشم که ز تو | بیا بیا که بدین خسته دل غمان آمد | |
چنان که بود گمان رهی به بدعهدی | به عاقبت همه عهد تو همچنان آمد | |
کرانه کردی از من تو خود ندانستی | که دل ز عشق تو یکباره در میان آمد | |
مکن تکبر و بهر خدای راست بگوی | که تا حدیث منت هیچ بر زبان آمد |