دردم فزود و دست به درمان نمیرسد
|
|
صبرم رسید و هجر به پایان نمیرسد
|
در ظلمت نیاز بجهد سکندری
|
|
خضر طرب به چشمهی حیوان نمیرسد
|
برخوان از آنکه طعمهی جانست هیچ تن
|
|
آنجا به پای عقل بجز جان نمیرسد
|
جان دادهام مگر که به جانان خود رسم
|
|
جانم برون شدست و به جانان نمیرسد
|
خوانی که خواجهی خرد از بهر جان نهاد
|
|
مهمان عقل بر سر آن خوان نمیرسد
|
گفتم به میزبان که مرا زلهای فرست
|
|
گفتا هنوز نقل به دربان نمیرسد
|
فتراک این سوار به تو کی رسد که خود
|
|
گردش هنوز بر سر سلطان نمیرسد
|
طوفان رسید در غمت و انوری هنوز
|
|
قسمت سرای نوح به طوفان نمیرسد
|