حلقهی زلف تو بر گوش همی جان ببرد | دل ببرد از من و بیمست که ایمان ببرد | |
در سر زلف تو جز حلقه و چین خاصیتی است | که همی جان و تن و دین و دلم آن ببرد | |
خود دل از زلف تو دشوار توان داشت نگاه | که همی زلف تو از راه دل آسان ببرد | |
از خم زلف تو سامان رهایی نبود | هیچ دل را که همی سخت به سامان ببرد | |
عشق زلف تو چو سلطان دلم شد گفتم | کین مرا زود که از خدمت سلطان ببرد | |
برد از خدمت سلطانم از آن میترسم | که کنون خوش خوشم از طاعت یزدان ببرد |