بتی دارم که یک ساعت مرا بیغم بنگذارد | غمی کز وی دلم بیند فتوح عمر پندارد | |
نصیحتگو مرا گوید که برکن دل ز عشق او | نمیداند که عشق او رگی با جان من دارد | |
دلم چون آبله دارد دگر عشق فدا بر کف | مگر از جان به سیر آمد دلم کش باز میخارد | |
مرا گوید بیازارم اگر جان در غمم ندهی | چگویی جان بدان ارزد که او از من بیازارد | |
نتابم روی از او هرگز اگرچه در غم رویش | مرا چرخ کهن هردم بلایی نو به روی آرد |