بند کردن شاه گشتاسپ اسفندیار (را)

چه گویید پیران که با این پسر چه نیکو بود کار کردن پدر؟
گزینانش گفتند کای شهریار نیاید خود این هرگز اندر شمار
پدر زنده و پور جویای گاه ازین خامتر نیز کاری مخواه
جهاندار گفتا که اینک پسر که آهنگ دارد به جای پدر
ولیکن من او را به چوبی زنم که گیرند عبرت همه بر زنم
ببندم چنانش سزاوار پس ببندی که کس را نبستست کس
پسر گفت کای شاه آزاده خوی مرا مرگ تو کی کند آرزوی
ندانم گناهی من ای شهریار که کردستم اندر همه روزگار
به جان تو ای شاه گر بد به دل گمان برده‌ام پس سرم برگسل
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست ترا ام من و بند و زندان تراست
کنون بند فرما وگر خواه کش مرا دل درست است و آهسته هش
سر خسروان گفت بند آورید مر او را ببندید و زین مگذرید
به پیش آوریدند آهنگران غل و بند و زنجیرهای گران
در آن انجمن کس به خواهش زبان نجنبید بر شهریار جهان
ببستند او را سر و دست و پای به پیش جهاندار گیهان خدای
چنانش ببستند پای استوار که هر کس همی دید بگریست زار
چو کردند زنجیر بر گردنش بفرمود بسته بدر بردنش
بیارید گفتا یکی پیل نر دونده پرنده چو مرغی به پر
فراز آوریدند پیلی چو نیل مر او را ببستند بر پشت پیل
چو بردندش از پیش فرخ پدر دو دیده پر از آب و رخساره تر