چو آگاه شد شاه کامد پسر
|
|
کلاه کیان برنهاده به سر
|
مهان و کهان را همه خواند پیش
|
|
همه زندو استا به نزدیک خویش
|
همه موبدان را به کرسی نشاند
|
|
پس آن خسرو تیغزن را بخواند
|
بیا مدگو و دستکرده بهکش
|
|
به پیش پدر شد پرستارفش
|
شه خسروان گفت با موبدان
|
|
بدان رادمردان و اسپهبدان
|
چه گویید گفتا که آزادهاید
|
|
به سختی همه پرورش دادهاید
|
به گیتی کسی را که باشد پسر
|
|
بدو شاد باشد دل تاجور
|
به هنگام شیرش به دایه دهد
|
|
یکی تاج زرینش بر سر نهد
|
همی داردش تا شود چیره دست
|
|
بیاموزدش خوردن و بر نشست
|
بسی رنج بیند گرانمایه مرد
|
|
سواری کندش آزموده نبرد
|
چو آزاده را ره به مردی رسد
|
|
چنان زر که از کان به زردی رسد
|
مرادش بجوید چو جویندگان
|
|
ورا بیش گویند گویندگان
|
سواری شود نیک پیروز رزم
|
|
سر انجمنها به رزم و به بزم
|
چو نیرو کند با سر و یال و شاخ
|
|
پدر پیر گشته نشسته به کاخ
|
جهان را کند یکسره زو تهی
|
|
نباشد سزاوار تخت مهی
|
ندارد پدر جز یکی نام تخت
|
|
نشسته در ایوان نگهبان رخت
|
پسر را جهان و درفش و سپاه
|
|
پدر را یکی تاج و زرین کلاه
|
نباشد بر آن پور همداستان
|
|
پسندند گردان چنین داستان
|
ز بهر یکی تاج و افسر پسر
|
|
تن باب را دور خواهد ز سر
|
کند با سپاهش پس آهنگ اوی
|
|
نهاده دلش تیز بر جنگ اوی
|
چه گویید پیران که با این پسر
|
|
چه نیکو بود کار کردن پدر؟
|
گزینانش گفتند کای شهریار
|
|
نیاید خود این هرگز اندر شمار
|
پدر زنده و پور جویای گاه
|
|
ازین خامتر نیز کاری مخواه
|
جهاندار گفتا که اینک پسر
|
|
که آهنگ دارد به جای پدر
|
ولیکن من او را به چوبی زنم
|
|
که گیرند عبرت همه بر زنم
|
ببندم چنانش سزاوار پس
|
|
ببندی که کس را نبستست کس
|
پسر گفت کای شاه آزاده خوی
|
|
مرا مرگ تو کی کند آرزوی
|
ندانم گناهی من ای شهریار
|
|
که کردستم اندر همه روزگار
|
به جان تو ای شاه گر بد به دل
|
|
گمان بردهام پس سرم برگسل
|
ولیکن تو شاهی و فرمان تراست
|
|
ترا ام من و بند و زندان تراست
|
کنون بند فرما وگر خواه کش
|
|
مرا دل درست است و آهسته هش
|
سر خسروان گفت بند آورید
|
|
مر او را ببندید و زین مگذرید
|
به پیش آوریدند آهنگران
|
|
غل و بند و زنجیرهای گران
|
در آن انجمن کس به خواهش زبان
|
|
نجنبید بر شهریار جهان
|
ببستند او را سر و دست و پای
|
|
به پیش جهاندار گیهان خدای
|
چنانش ببستند پای استوار
|
|
که هر کس همی دید بگریست زار
|
چو کردند زنجیر بر گردنش
|
|
بفرمود بسته بدر بردنش
|
بیارید گفتا یکی پیل نر
|
|
دونده پرنده چو مرغی به پر
|
فراز آوریدند پیلی چو نیل
|
|
مر او را ببستند بر پشت پیل
|
چو بردندش از پیش فرخ پدر
|
|
دو دیده پر از آب و رخساره تر
|
فرستاد سوی دژ گنبدان
|
|
گرفته پس و پیش اسپهبدان
|
پر از درد بردند بر کوهسار
|
|
ستون آوریدند ز آهن چهار
|
بکرده ستونها بزرگ آهنین
|
|
سر اندر هوا و بن اندر زمین
|
مر او را بر آنجا ببستند سخت
|
|
ز تختش بیفگند و برگشت بخت
|
نگهبان او کرد پساند مرد
|
|
گو پهلوان زاده با داغ و درد
|
بدان تنگی اندر همی زیستی
|
|
زمان تا زمان زار بگریستی
|