بدان تاختن تا بر او رسید
|
|
چو او را بدان خاک کشته بدید
|
بدیدش مراو را چو نزدیک شد
|
|
جهان فروزانش تاریک شد
|
برفتش دل و هوش وز پشت زین
|
|
فگند از برش خویشتن بر زمین
|
همی گفت کای شاه تابان من
|
|
چراغ دل و دیده و جان من
|
بر آن رنج و سختی بپروردیم
|
|
کنون چون برفتی به که اسپردیم
|
ترا تا سپه داد لهراسپ شاه
|
|
چو گشتاسپ را داد تخت و کلاه
|
همی لشکر و کشور آراستی
|
|
همی رزم را با آرزو خواستی
|
کنون کت به گیتی برافراخت نام
|
|
شدی کشته و نارسیده به کام
|
شوم زی برادرت فرخنده شاه
|
|
فرود آی گویمش از خوب گاه
|
که از تو نه این بد سزاوار اوی
|
|
برو کینش از دشمنان باز جوی
|
زمانی برین سان همی بود دیر
|
|
پس آن باره را اندر آورد زیر
|
همی رفت با بانگ تا نزد شاه
|
|
که بنشسته بود از بر رزمگاه
|
شه خسروان گفت کای جان باب
|
|
چرا کردی این دیدگان پر ز آب
|
کیانزاده گفت ای جهانگیر شاه
|
|
نبینی که بابم شد اکنون تباه
|
پس آنگاه گفت ای جهانگیرشاه
|
|
برو کینهی باب من بازخواه
|
بماندست بابم بر آن خاک خشک
|
|
سیه ریش او پروریده به مشک
|
چو از پور بشنید شاه این سخن
|
|
سیاهش بشد روز روشن ز بن
|
جهان بر جهانجوی تاریک شد
|
|
تن پیل واریش باریک شد
|
بیارید گفتا سیاه مرا
|
|
نبردی قبا و کلاه مرا
|
که امروز من از پی کین اوی
|
|
برانم ازین دشمنان خون به جوی
|