لیک از انجا که راست اندیش است
|
|
دستها را ز دستها پیشی است
|
بین که تا نفگی ز بینش پیش
|
|
بینش خویش را به بینش خویش
|
کانج ازین گردههات نغز نمود
|
|
نیز ازین نغز تر تواند بود
|
شاه را طیره کرد گفتارش
|
|
زعفران گشت رنگ گلنارش
|
گفت کای در خور جفا بدی
|
|
این چه گستاخیست و بی خردی
|
من که کارم همه نمونه بود
|
|
دیگری به ز من چگونه بود
|
این سخن گفت و پی به کین افشرد
|
|
او فگندش زین و مرکب برد
|
ماند بی خویشتن صنم تا دیر
|
|
تشنه و غرق آب و از جان سیر
|
بس به صد خستگی ز جا برخاست
|
|
راه صحرا گرفت و می شد راست
|
از کف پای خارهای چو تیر
|
|
می گذشتش چو سوزنی ز حریر
|
پا که از برگ گل فکار شود
|
|
چون شود چون به زیر خار شود
|
کس نه همراه و رهنماش مگر
|
|
سایه در زیر و آفتاب ز بر
|
مینمود اندران پریشانی
|
|
گفته و کرده را پشیمانی
|
قدری چو برین نمط بشتافت
|
|
گذر اندر سواد دیهی یافت
|
آن دهی بود بر کرانهی دشت
|
|
کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
|
آمد آن مه دران خرابه شتاب
|
|
همچو مهتاب کوفتد به خراب
|
در شد اندر تریچ دهقانی
|
|
در سفال شکسته ریحانی
|
بود دهقان جوانی آزاده
|
|
هم هنرمند و هم ملک زاده
|
طرفه بر بط زنی گزیده سرود
|
|
دست چون ابر و برق بر سر رود
|
باز دانسته پردهها را راز
|
|
مضحک و مبکی و منوم ساز
|