آغاز کتاب و منتخب یکی از داستان‌های هشت بهشت

لیک از انجا که راست اندیش است دستها را ز دستها پیشی است
بین که تا نفگی ز بینش پیش بینش خویش را به بینش خویش
کانج ازین گرده‌هات نغز نمود نیز ازین نغز تر تواند بود
شاه را طیره کرد گفتارش زعفران گشت رنگ گلنارش
گفت کای در خور جفا بدی این چه گستاخیست و بی خردی
من که کارم همه نمونه بود دیگری به ز من چگونه بود
این سخن گفت و پی به کین افشرد او فگندش زین و مرکب برد
ماند بی خویشتن صنم تا دیر تشنه و غرق آب و از جان سیر
بس به صد خستگی ز جا برخاست راه صحرا گرفت و می شد راست
از کف پای خارهای چو تیر می گذشتش چو سوزنی ز حریر
پا که از برگ گل فکار شود چون شود چون به زیر خار شود
کس نه همراه و رهنماش مگر سایه در زیر و آفتاب ز بر
می‌نمود اندران پریشانی گفته و کرده را پشیمانی
قدری چو برین نمط بشتافت گذر اندر سواد دیهی یافت
آن دهی بود بر کرانه‌ی دشت کادمی هیچ از آن طرف نگذشت
آمد آن مه دران خرابه شتاب همچو مهتاب کوفتد به خراب
در شد اندر تریچ دهقانی در سفال شکسته ریحانی
بود دهقان جوانی آزاده هم هنرمند و هم ملک زاده
طرفه بر بط زنی گزیده سرود دست چون ابر و برق بر سر رود
باز دانسته پرده‌ها را راز مضحک و مبکی و منوم ساز