بدو گفت کاری ز رای بلند

بدو گفت کاری ز رای بلند توقع همین باشد از هوشمند
ولیکن مراد من این بود و بس که یک چند با تو برارم نفس
ز داناییت بهره پر برم ز دریا صفد وز صدف در برم
چو تو داشتی صحبت از ما دریغ تواضع ز تو نیست ما را دریغ
گر از زحمت ما نیایی ستوه کنون پنجه‌ی ما و دامان کوه
طریقی نما از خبر داشتن که بتوانم این بار برداشتن
بخشنودی کرد گارم درار که خشنود باد از تو هم کردگار
حکیم از چنان خواهش زیر کان برون جست روشن چو تیر از کمان
به پوز شکری گفت کای کدخدای ترا راست گویم به فرهنگ ورای
نخست آنچه فرض است بر شهریار همان شد کز ایزد بود ترس کار
بهر شادمانی و تیمارها به یزدان حوالت کند کارها
به نیرنگ این پنج روزه خیال که نادان نهد نام او ملک و مال
نیندازد اندر سر آن باد را که زد لطمه فرعون و شداد را
چو دادت خدا آنچه داری به دست خدا را پرست و مشو خودپرست
بهر کار ازان کس طلب یاوری که دارد نهان باخدا داوری
شهی کو خود از شرب می شد خراب ازو کی عمارت شود خاک و آب
کسی از خود آگه نباشد دمش چه آگاهی از جمله عالمش
نگویم که خم خانه را بند کن به نان پاره معده خرسند کن
ولیکن چنان خور گرت درخورد که تو می‌خوری نی ترا می‌خورد
چو خواب ایدت بر سر تخت خود بیاموز بیداری از بخت خود
تو بیدار باش اشکار و نهان که از پاست آباد خسبد جهان
بخسب و به خواب جوانی مخسب وگر خود توان تا توانی مخسب
بدان شان شو از کینه ور کینه خواه که نی تیغ رنجه شود نه سپاه
به مشت اندرون تیغ را جای کن ولی رای را کار فرمای کن
مکش سر ز رایی که به خرد زند که پیل حرون بر صف خود زند
ورت دل ز یزدان بود زورمند نه نیز محتاج رای بلند
چو قادر شدی چیره را ریز خون مزن دشنه را بستگان زبون
به تیمار خدمتگران کن بسیچ زبد خدمتان نیز دامن مپیچ
سپهدار باید خداونت تخت که بی‌برگ برکنده باشد درخت
متاع جهان است باد روان گره بر زدن باد را چون توان

گر امروز نبود ز فردا هراس چه نیکو ترا دولت بی قیاس

دد و دام کافزون و کم می‌دوند به مزدوری یک شکم می دوند

ندارد به جز آدمی این شمار که یک تن دهد طعمه‌ی صد هزار

دم صبح کاذب بود زود میر ولی صبح صادق شد آفاق گیر

کسی کن زبر دست بر زیر دست کن در زیر دستان نیارد شکست

به انصاف نه سکه‌ی دادها ستم را بیند از بنیادها
چه رانی ز داد فریدون سخن تو نو باش گر شد فریدون کهن
به عهد خود آن نغز به کایستی که در عهده‌ی دیگران نیستی

منه بر بدی کارها را اساس که کس گاه نفرین نگوید سپاس
کسی کو بزرگ است کارش بزرگ به هر پایه باشد شمارش بزرگ

چو کردی درخت از پی میوه پست جز آن میوه دیگر نیاید بدست
یکی را از ان کرد یزدان بلند که باشند ازو دیگران بی گزند
پیچ از ستم دست بیچارگان ستم کن ولی بر ستمگارکان
برون کن ز پای کسی خار خویش که نتواندت گفتن آزار خویش
حذر کن ز تیری که آن بد زنی به غیری گشایی و بر خود زنی
گر از آهنین قلعه داری پناه مباش ایمن از ناوک دادخواه

نمانند در ملک و دولت دراز مگر زور مندان عاجر نواز
بدانگونه کن گرد گیتی خرام که دریا بی اسرار گیتی تمام

نگارنده‌ی لوح این داستان چنین راست کرد از خط راستان
که چون فتح اسکندر چیره دست در آورده گردن کشان را شکست
به فیروزی آفاق را کرد رام به شمشیر بگرفت عالم تمام
چو از ربع مسکون بپرداخت کار تمنای دریاش گشت آشکار
برون برد ازین خطه خاک بخش به دریای مغرب رسانید رخش
جهان دیدگان را طلب کرد پیش سخن گفت ز اندازه‌ی کار خویش
که چون من به نیروی یزدان پاک قوی دست گشتم برین نطع خاک
بگوی زمین دست بردم به پیش به چوگان همت کشیدم به خویش

نماند از بساط زمین، هیچ جای که نسپرد شب رنگ من زیر پای
کنونم چنان در دل آمد هوس که در جویم از قعر دریا و بس
نشینم به اب اندرون چند گاه کنم در عجب‌های دریا نگاه
بباید ز همت مدد خواستن طلسمی به حکمت بر آراستن
بدانش ز صافی ترین جوهری مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر ستایش گرفتند بر تاجور

که ای خاک بوس جناب تو بخت ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین نه باشد در اندازه‌ی آدمین

بدین بس کن وزین زیادت مپوی همه آرزو را نهایت مجوی

ز دریا کسی دید غواص کور که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان نوازشگ ری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا اگر شیر و مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای سبق بر ده ز اندیشه‌ی تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشه‌ی خلوتش ناگهان سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟ که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا می‌گذارند گام سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون می‌کنند؟ شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان که‌اند؟ به ریحان و می مهمان که‌اند؟
کدام آب دیده است در جویشان دل ما چگونه است پهلوی‌شان
فغان زان حریفان صحبت گسل که یک ره ز ما بر گرفتند دل

بگفتا که گر پرسی از من صواب سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشه‌ی کار تست درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز من و قعر دریا و راه دراز
چو شه را دل آسود زان بسته عهد برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسن‌ها گشادند باز اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس نماند خرد چون دراید هوس
نیوشنده‌ی آسمانی سرشت شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیده‌ی پیش بین تمنای اندیشه‌ی خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پرده‌ی کردش سوال که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد ز نیروی دل ذره‌یی کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پرده‌دار درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژده‌ی خوش که دادش سروش سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بیننده‌ی رهگرای به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک فرو می‌رود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز به چندین نمط بسته‌اند این طراز
چو کردم بهر نامه‌ی باز جست چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کرده‌اند اتفاق که در حد بابل شد از خویش طاق

اگر دانشی داری ای نیک رای یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب که چشمش چو هندوست آهو فریب

شنیدم که لقمان دانش پژوه که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد که فردا به بیگانه خواهی سپرد