در محد شمس السلاطین علاء الدنیا و الدین

مگس بهر آن دست مالد به درد که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد
ازان مار بر خویش پیچد به رنج که روزیش خاک است بالای گنج
گر از خوان من نبودت توشه‌ی جوی باشد آخر ز هر خوشه
چو یک جو به یک سال گردد منی پس از روزگاری شود خرمنی
کنون دارم امید کین تخم پاک بسی خوشه‌ی‌تر بر ارد ز خاک
نیندیشی اول چو در پیشها سرانجام پیش آید اندیشها
کند هر کسی پیشه‌ی خویشتن به مقدار اندیشه‌ی خویشتن

قلم ران این نامه‌ی چون بهشت چنین کرد دیباچه را سر به نشت
که چون شد به خاک اختر فیلقوس به پای سکندر جهان داد بوس
در عدل راکرد زآنگونه باز که هم خوابه‌ی کبک شد جره باز
چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم به کشور گشایی روان شد ز روم

نخست آرم از رزم خاقان سخن که دیدم به تاریخهای کهن
نظامی که کرد آن جریده نگاه در آشتی زد میان دو شاه
دگر گونه خواندم من این راز را دگرگون زدم لابد این ساز را
وگرنه لطافت ندارد بسی که مر گفته را باز گوید کسی
به تاریخ شاهان پیشین و حال چنان خواندم این حرف دیرینه سال
که دولت چو رو در سکندر نهاد سران را به درگاه او سر نهاد
در آفاق نام ظفر زنده کرد بزرگان آفاق را بنده کرد
چو بر بیشتر خسروان چیره گشت به شاهی و لشکر کشی خیره گشت
رها کرد بر دیگران راه را به خاقان چین راند بنگاه را