مگس بهر آن دست مالد به درد | که نارد ز صد کاسه یک لقمه خورد | |
ازان مار بر خویش پیچد به رنج | که روزیش خاک است بالای گنج | |
گر از خوان من نبودت توشهی | جوی باشد آخر ز هر خوشه | |
چو یک جو به یک سال گردد منی | پس از روزگاری شود خرمنی | |
کنون دارم امید کین تخم پاک | بسی خوشهیتر بر ارد ز خاک | |
نیندیشی اول چو در پیشها | سرانجام پیش آید اندیشها | |
کند هر کسی پیشهی خویشتن | به مقدار اندیشهی خویشتن |
□
قلم ران این نامهی چون بهشت | چنین کرد دیباچه را سر به نشت | |
که چون شد به خاک اختر فیلقوس | به پای سکندر جهان داد بوس | |
در عدل راکرد زآنگونه باز | که هم خوابهی کبک شد جره باز | |
چو پرداخت از دشمنان مرز و بوم | به کشور گشایی روان شد ز روم |
□
نخست آرم از رزم خاقان سخن | که دیدم به تاریخهای کهن | |
نظامی که کرد آن جریده نگاه | در آشتی زد میان دو شاه | |
دگر گونه خواندم من این راز را | دگرگون زدم لابد این ساز را | |
وگرنه لطافت ندارد بسی | که مر گفته را باز گوید کسی | |
به تاریخ شاهان پیشین و حال | چنان خواندم این حرف دیرینه سال | |
که دولت چو رو در سکندر نهاد | سران را به درگاه او سر نهاد | |
در آفاق نام ظفر زنده کرد | بزرگان آفاق را بنده کرد | |
چو بر بیشتر خسروان چیره گشت | به شاهی و لشکر کشی خیره گشت | |
رها کرد بر دیگران راه را | به خاقان چین راند بنگاه را |