ساقی نامه

بیا ساقی آن سلسبیل حیات که شوید همه تیرگیها ز ذات
بده تا چو منزل به خاکم کشد ز آلایش خاک پاکم کشد
بیا مطرب آن علم باریک را که روشن کند جان تاریک را
فرو گوی زانگونه سوزان و تر که دستار عالم رباید زسر
بیا ساقی آن کیمیای وجود که بی همتان را در آرد به جود
به من ده که تا شادمانی کنم ز گنج سخن در فشانی کنم
بیا مطربا مو به مو باز جوی ز موی کمانچه نوایی چو موی
که تا چون به مستان رسد ساز او گوارا شود می ز آواز او

بیا ساقی آن جام در یا درون کزو گوهر مردم آید برون
بده تا نشاطی برون آردم برو سنگ و گوهر برون آردم
بیا مطرب آن مایه‌ی دل خوشی که صوفی کند زو ملامت کشی
بگو تا دمی خرقه بازی کنم به می دلق خود را نمازی کنم
بیا ساقی آن باده‌ی بی‌خمار فرو شوی زین جان خاکی غبار
که چون گم شود جان غمناک من نریزد کسی جرعه بر خاک من
بیا مطرب آواز بر کش بلند برون بر غم از سینه‌های نژند
ز سر نو کن آیین عشاق را به غلغل در آرا این کهن طاق را
بیا ساقی آن ساغر گرم خیز یکی جرعه بر خاک خسرو بریز
بیا ساقی آن می که کام من است به من ده که در خورد جام من است
مرا با حریفان من نوش باد حریفان بد را فراموش باد
بیا مطربا ساز کن پرده را بسوز این دل عشق پرورده را