ساقی نامه

بیا مطر با برکش آواز تر دماغ مرا تر کن از ساز تر

روان کن که خشک است رود رباب از آن دست چون ابر باران آب

بیا ساقی آن شربت خوش گوار کزو بزم گردد چو خرم بهار
بده تا چو در تن در آرد توان گل زرد من زو شود ارغوان
بیا مطرب اسباب می کن تمام بدان ار غنون ساز طنبور نام
که گر چون عروسانش در بر نهی می پر دهد از کدوی تهی

بیا ساقی آن باده‌ی چون عقیق که هم کوثرش نام شد هم رحیق
فرو ریز تا چون بکشتی شود خراباتی از وی بهشتی شود
بیا مطرب آن چاشنی بخش روح که هم صبح ازو خوش شود هم صبوح
فرو گوی و مجلس پر آوازه کن دل و جان می خوارگان تازه کن
به جام طرب زنده کن جان پاک که محتاج جرعه است مرده به خاک
بیا ساقی آن گنج دان نشاط که اندیشه را در نوردد بساط
بده تا نشاط سخن نو کنیم و زو مجلس آرای خسرو کنیم
بیا مطربا ساز کن چنگ را به نالش درار آن پر آهنگ را
زهی گیر کز ذوق آواز وی حریفان نگردند محتاج می
بیا ساقی آن باده‌ی خوش گوار که تا اندوه و غم نهم بر کنار

بیا ساقیا ارمغانی شراب که محراب زرتشتیان شد ز باب
بده تا به مستی کنم خواب خوش کشم آتش غم بدان آب خوش
بیا مطرب آن چفته کز یک فغان کند زاهدان را به کوی مغان
چنان زن که آتش زند سینه را ز سر نو کند داغ دیرینه را