در ختم این نامه‌ی مسلسل مجنون و لیلی، که هر رقمش مقر قلب است و خط کشیدن برونمای حرف گیران، که صحیفه‌ی مردمان انگشت پنج کنند، و چون نامه ایشان کسانی بر پیچند، از پیچ پیچ مشتی آتام حسن التفاوت کنند، ان شاء الله که کرام الکاتبین این نامه را سیاه نه پیچاند، یوم نطوی اسماء کطی السجل للکتب

گفتی: دم اوست مرده رازیست، آن زان ویست، زان تو چیست؟!
گر زان قدح آری آب خوردم بی گفت تو اعتراف کردم
صد رحمت ایزدی بران مرد کز کیسه‌ی خود بود جوان مرد
زان کرده‌ام این نوای خوش ساز تا گوش زمانه را کنم باز
زنده‌ست به معنی اوستادم ور نیست منش حیات دادم
آن گنج فشان گنجه پرورد بودست بدین متاع در خورد
وانگه ز جهان فراغ جسته وز شغل زمانه دست شسته
باری نه به دل مگر همین بار کاری نه دگر مگر همین کار
گنجی و دلی ز محنت آزاد آسودگی تمام بنیاد
از هر ملکی و نیک نامی اسباب معاش را نظامی
مسکین من مستمند بی توش از سوختگی، چو دیگ، در جوش
شب تا سحر و ز صبح تا شام در گوشه‌ی غم نگیرم آرام
باشم ز برای نفس خود رای پیش چو خودی، ستاده بر پای
مزدی که دهند، منت داد وان رنج که من برم، همه باد
چون خر که علف کشد به زاری ریزند جوش، ولی به خواری
گر از پس هفته‌ای زمانی یابم ز فراغ دل نشانی
سهلست به فرصتی چنان تنگ، کاونده چه زر برارد از سنگ؟
ممدوح خجسته را کنم یاد، یا رغبت سینه را دهم داد؟
بخت این که سخن سبک عنانست کان دل دل و گنج بر زبانست
کلکم که سرش زبان غیب است گنجینه گشای کان غیب است