چون گنج هنر گشاد بختم
|
|
نوباوهی غیب گشت رختم
|
ارزانی گوهر گران خیز
|
|
کرد از همه سو خزنده را تیز
|
میخواست بسی دل هوس باز
|
|
کز سحر قدیم نو کنم ساز
|
بیرون دهم از دم درونی
|
|
با جادوی رفته هم فسونی
|
پی بر، پی او، چنانک دانم
|
|
گفتم قدمی زدن توانم
|
از شیوهی خود رمیده گشتم
|
|
تسلیم همان جریده گشتم
|
چیدم به قلم نمونهای بیش
|
|
بر دم ز میان تکلف خویش
|
آرایش پیکر معانی
|
|
شستم به سلامت و روانی
|
زان سکه که مرد پر هنر داشت
|
|
زین به نتوان نمونه برداشت
|
گر خود به زلال من شدی غرق
|
|
ممکن نشدیش در میان فرق
|
زین پیش تفاوتی ندانم
|
|
کان از دل اوست وین ز جانم
|
مردم که به زاد توأمانند
|
|
هم هر دو به یکدگر نمانند
|
دو خط که نویسی از یکی دست
|
|
هم نوع تفاوتی درو هست
|
نقاش، که پیکری نشان کرد،
|
|
دیگر نتواند آن چنان کرد
|
مقصود من از بیان این حرف
|
|
طرز سخنت و صرفهی صرف
|
کاقبال کسان به زهرهی شیر
|
|
به زین نتوان ستد به شمشیر
|
ای آنکه به مرا نهی نام
|
|
وز غورهی خویش کنی کام
|
از من نظرت به چشم سوزن
|
|
واندر دف تو هزار روزن
|
گر ما ز هنر تهی میانیم
|
|
با روی تو بگوی، تا بدانیم
|
نبود چو فسانهی تو نامی
|
|
بیهوده چه لافی از «نظامی»
|