در ختم این نامه‌ی مسلسل مجنون و لیلی، که هر رقمش مقر قلب است و خط کشیدن برونمای حرف گیران، که صحیفه‌ی مردمان انگشت پنج کنند، و چون نامه ایشان کسانی بر پیچند، از پیچ پیچ مشتی آتام حسن التفاوت کنند، ان شاء الله که کرام الکاتبین این نامه را سیاه نه پیچاند، یوم نطوی اسماء کطی السجل للکتب

چون گنج هنر گشاد بختم نوباوه‌ی غیب گشت رختم
ارزانی گوهر گران خیز کرد از همه سو خزنده را تیز
می‌خواست بسی دل هوس باز کز سحر قدیم نو کنم ساز
بیرون دهم از دم درونی با جادوی رفته هم فسونی
پی بر، پی او، چنانک دانم گفتم قدمی زدن توانم
از شیوه‌ی خود رمیده گشتم تسلیم همان جریده گشتم
چیدم به قلم نمونه‌ای بیش بر دم ز میان تکلف خویش
آرایش پیکر معانی شستم به سلامت و روانی
زان سکه که مرد پر هنر داشت زین به نتوان نمونه برداشت
گر خود به زلال من شدی غرق ممکن نشدیش در میان فرق
زین پیش تفاوتی ندانم کان از دل اوست وین ز جانم
مردم که به زاد توأمانند هم هر دو به یکدگر نمانند
دو خط که نویسی از یکی دست هم نوع تفاوتی درو هست
نقاش، که پیکری نشان کرد، دیگر نتواند آن چنان کرد
مقصود من از بیان این حرف طرز سخنت و صرفه‌ی صرف
کاقبال کسان به زهره‌ی شیر به زین نتوان ستد به شمشیر
ای آنکه به مرا نهی نام وز غوره‌ی خویش کنی کام
از من نظرت به چشم سوزن واندر دف تو هزار روزن
گر ما ز هنر تهی میانیم با روی تو بگوی، تا بدانیم
نبود چو فسانه‌ی تو نامی بیهوده چه لافی از «نظامی»