خوانندهی این خط کهنسال
|
|
زین گونه نمود صورت حال
|
کان بت چو ازین سرای غم رفت
|
|
با همرهی عشق در عدم رفت
|
مادر که بدید حال لیلی
|
|
برداشت به نوحه وای ویلی
|
آهی ز جگر چنان برآورد
|
|
کاختر زدمش فغان برآورد
|
خویشان بهم آمدند دل تنگ
|
|
رخساره، ز خون دیده گل رنگ
|
کردند، به درد، پیرهن چاک
|
|
دستار شرف زدند بر خاک
|
مجنون ز خبر کشی وفادار
|
|
آگه شده بود زحمت یار
|
آزرده دل و جگر دریده
|
|
بر در، به عیادتش رسیده
|
کامد ز درون در نفیری
|
|
وز خانه پدید شد سریری
|
لیلی گویان برادر و خویش
|
|
ایشان ز پس و جنازهی در پیش
|
بردند برون جنازهی ماه
|
|
برخاست فغان ز کوچه و راه
|
عاشق که نظارهای چنان دید
|
|
برداشت قدم که هم عنان دید
|
در پیش جنازه رفت خندان
|
|
نی درد، و نه داغ دردمندان
|
از دیده ره جنازه میروفت
|
|
میگفت سرود و پای میکوفت
|
نظم از سرو جد و حال میخواند
|
|
خوش خوش غزل وصال میخواند
|
کالمنه الله، از چنین روز
|
|
کز هجر برست، جان پر سوز
|
در بزم وصال، خوش نشستیم
|
|
وز ننگ فراق، باز رستیم
|
بی منت دیده روی بینیم
|
|
بی زحمت لعل بوسه چینیم
|
بی پردهی خلق، جلوه سازیم
|
|
بی طعنهی خصم، عشق بازیم
|
آن دست که از جهان بداریم
|
|
در گردن یکدگر در آریم
|
هم خانه شویم موی در موی
|
|
هم خوابه بویم روی بر روی
|
زین خواب دراز بی ملامت
|
|
سر بر نکنیم تا قیامت
|
باید لحدی به تنگی آراست
|
|
تا هر دو جسد یکی شود راست
|
نبود من خسته را درین شور
|
|
خلوت کدهای نکوتر از گور
|
نی بینش دیده بان بافسوس
|
|
نی دیده کشی ز چشم جاسوس
|
افتاده، دو یار داغ دیده
|
|
وز غم، به اجل فراغ دیده
|
ای کامدهای به طعن مجنون،
|
|
مردت خوانم، گر آیی اکنون
|
زین سان همه ره ترانه میزد
|
|
رقص خوش عاشقانه میزد
|
آنرا که درونه زنده وش بود
|
|
زین زمزمهی فراق خوش بود
|
وانکس که نداشت لذت درد
|
|
در گریهی زار خنده میکرد
|
خلقی به گمان که مرد بی هوش
|
|
از بی خودی آمده است در جوش
|
میرفت، بدان ترنم و تاب
|
|
تا خوابگهی نگار خوش خواب
|
چون شد که آنکه دور افلاک
|
|
در خاک نهد ودیعت خاک
|
گریان، جگر زمین گشادند
|
|
وان کان نمک درو نهادند
|
مجنون ز میان انجمن جست
|
|
وافتاد به دخمهی لحد پست
|
بگرفت عروس را در آغوش
|
|
رو داشت بر روی و دوش بر دوش
|
دو اختر سعد را به پاکی
|
|
افتاد قران به برج خاکی
|
خویشان صنم ز شرم آن کار
|
|
جستند به غیرت اندر ان غار
|
تاساز کنند، خشم و خون ریز
|
|
برکشته زنند خنجر تیز
|
چون دست به پنجه در زدندش
|
|
پیچاک غضب بسر زدندش
|
او از سر و پنجه بی خبر بود
|
|
پنجش به شکنجهی دگر بود
|
با هم شده بود پوست با پوست
|
|
پرواز نموده دوست با دوست
|
کردند به جنبش آزمونش
|
|
از جان رمقی نداشت خونش
|
بازو که حمایل صنم گشت
|
|
از هم نگشاد، بس که خم گشت
|
افتاد به مغزشان غباری
|
|
کز یار جدا کنند یاری
|
پیری دو سه از بزرگواران
|
|
گفتند به چشم سیل باران
|
کاین کار نه شهوت هواییست
|
|
سری ز خزینهی خداییست
|
ورنه به هوس، کس نجوید
|
|
کز جان عزیز دست شوید
|
خوش وقت کسی که از دل پاک
|
|
در راه وفا چنین شود خاک
|
وصل ار چه بر اهل دل وبالست
|
|
وصلی که چنین بود، حلالست
|
گر عاشقی این مقام دارد،
|
|
تقوای جهان چه نام دارد؟
|
تا هر دو، نه در مغاک بودند
|
|
ز آلایش نفس پاک بودند
|
و امروز که شهربند خاکند
|
|
پیداست که خود چگونه پاکند!
|
اولی بود از چنین نشانی
|
|
پاکیزه تنی به پاک جانی
|
در هم مکنید حال ایشان
|
|
در گردن ما وبال ایشان
|
از سوز دل، آن حکایت زار
|
|
کرد آن همه را، درون دل کار
|
کردند، به درد اشک ریزی
|
|
بر هر دو فتاده خاک بیزی
|
زان روضه که در گداز گشتند
|
|
گریان سوی خانه باز گشتند
|