سوزان غزلی ز قیس دلکش
|
|
میگفت چو شملهای آتش
|
زان زمزمهی جراحت انگیز
|
|
میزد به جگر زبانهی تیز
|
خوبان که نوای او شنیدند
|
|
در پردهی جامه جان دریدند
|
زان نغمه شدند دور از آرام
|
|
چون آهوی هند و اشتر شام
|
معشوقه چو نام یار بشنید
|
|
وان نالهی جان گذار بشنید
|
شوریده ز جای خویش برخاست
|
|
سترادبش، ز پیش برخاست
|
در پیش غزل سرای، شد زود،
|
|
رخساره به پشت پای او سوز
|
گفت از سر گریه کای نکو خوی
|
|
بیگانه نمای آشنا روی
|
دانم که بدین دم نژندی
|
|
داری اثری ز دردمندی
|
زین نو غزلی که کردی آغاز
|
|
نو گشت مرا غم کهن باز
|
زان غم زده کاین ترانه رانی،
|
|
ما را خبری ده، ار توانی
|
کز دست دل ستم رسیده،
|
|
چونست میان آب دیده؟
|
منزل به کدام غار دارد؟
|
|
بستر ز کدام خار دارد؟
|
با کیست زر و ز تیره رازش؟
|
|
چون میگذرد شب درازش؟
|
دارد به دگر خیال میلی،
|
|
یا هم به خیال روی لیلی؟
|
بشنید چو آن سخن خردمند
|
|
بگشاد به آزمون دمی چند
|
گفت: ای ز وفا سرشته جانت
|
|
قاصر ز حدیث دل زبانت
|
آن یار که بهر اوست این گفت
|
|
دل ز اندهی او بباید رفت
|
کز تو شده بود دور و مهجور
|
|
دور از تو ز خویش نیز شد دور
|
دل را به تو داده بود، آزاد
|
|
جان نیز به بیدلی ترا داد!
|