گویندهی این حدیث زیبا
|
|
زین گونه نگاشت روی دیبا:
|
کان زهرهی شب نشین بیخواب
|
|
چون در غم دوست ماند بیتاب
|
چون غم زدگان به درد میبود
|
|
با ناله و آه سرد میبود
|
هر گریه که کرد موج خون ریخت
|
|
هر دم که زد آتشی برون ریخت
|
با سایه ، غم دراز میگفت
|
|
در پیش خیال راز میگفت
|
هر چوب ز حجرهای دردش
|
|
زر چوبه شده زرنگ زردش
|
بی وسمه، کمان ابروانش
|
|
بی سرمه، دو نرگس روانش
|
خالی شده از جلا جمالش
|
|
معزول شده ز جلوه خالش
|
گشته خم طرهی چو شمشاد
|
|
از زخم زبان شانه آزاد
|
بی خویش ز گفت و گوی خویشان
|
|
وز طعنه چو زلف خود پریشان
|
غم، گر چه بگفت دردناکست
|
|
در سینه گره زنی هلاکست
|
دل دوختن غم ار چه خونست
|
|
لب دوختن آفت درونست
|
گردد چو تنور بسته سرگرم
|
|
پولاد درشت را کند نرم
|
دشنه، به جگر فرو توان خورد
|
|
سختست، فرود خوردن درد
|
مرده است که بی خروش باشد
|
|
نشتر خورد و خموش باشد
|
آن خم، که درون بود زلالش
|
|
بیرون گذرد نم از سفالش
|
آن کبک قفص چو آمدی تنگ
|
|
کردی به طواف وادی آهنگ
|
بر پشت جمازهی سبک خیز
|
|
از حجرهی غم برون شدی تیز
|
با چند پریوش بهشتی
|
|
راندی به سراب دشت کشتی
|
گفتی غمی از شکسته حالی
|
|
کردی به سخن درونه خالی
|