خرامش کردن سرو لیلی، با سرو قدان همسایه، سوی بوستان، و شناختن آزاده‌ای آن نو بران را، و زبان سوسنی کشیدن، و غزلی جگر دوز، از یک اندازهای مجنون، به آواز نرم روان کردن، و بر دل لیلی زدن، و کاری آمدن، و باز جست کردن لیلی طیرگی بلبل خار نشین خود را، و آزمودن آن راوی تعطش لیلی را، سوی خونابه‌ی مجنون و مرگ مجنون، به قبله‌ی کرم کردن، و سوخته شدن لیلی، و به گرمی در خانه باز آمدن، و به تب اجل گرفتار شدن

گوینده‌ی این حدیث زیبا زین گونه نگاشت روی دیبا:
کان زهره‌ی شب نشین بی‌خواب چون در غم دوست ماند بی‌تاب
چون غم زدگان به درد می‌بود با ناله و آه سرد می‌بود
هر گریه که کرد موج خون ریخت هر دم که زد آتشی برون ریخت
با سایه ، غم دراز می‌گفت در پیش خیال راز می‌گفت
هر چوب ز حجرهای دردش زر چوبه شده زرنگ زردش
بی وسمه، کمان ابروانش بی سرمه، دو نرگس روانش
خالی شده از جلا جمالش معزول شده ز جلوه خالش
گشته خم طره‌ی چو شمشاد از زخم زبان شانه آزاد
بی خویش ز گفت و گوی خویشان وز طعنه چو زلف خود پریشان
غم، گر چه بگفت دردناکست در سینه گره زنی هلاکست
دل دوختن غم ار چه خونست لب دوختن آفت درونست
گردد چو تنور بسته سرگرم پولاد درشت را کند نرم
دشنه، به جگر فرو توان خورد سختست، فرود خوردن درد
مرده است که بی خروش باشد نشتر خورد و خموش باشد
آن خم، که درون بود زلالش بیرون گذرد نم از سفالش
آن کبک قفص چو آمدی تنگ کردی به طواف وادی آهنگ
بر پشت جمازه‌ی سبک خیز از حجره‌ی غم برون شدی تیز
با چند پری‌وش بهشتی راندی به سراب دشت کشتی
گفتی غمی از شکسته حالی کردی به سخن درونه خالی