آه کردن مجنون از درونه‌ی پرسوز، و این غزل دود اندود، از دودکش دهان، بیرون دادن

گشتم بدرت چو خاک ناچیز یک جرعه بریز بر سرم نیز
بس وعده که داد بخت گم نام کت از می وصل خوش کنم کام
آمد بمن آن شراب گلرنگ لیکن چو فتاد شیشه بر سنگ
از روی تو هر چه دید جانم بر روی تو گفت چون توانم
هر قطره‌ی خون برین رخ زرد پندار که چشمه ایست از درد
مهر تو در استخوان من باد درد تو دوای جان من باد!
مجنون چو بدین دم دل انگیز از سینه برون زد آتش تیز
گرد از جگرش به خون درآمد فریاد ز وحشیان برامد
هر روز بدین نیازمندی می‌گشت به پستی و بلندی
شب تا سحر و ز صبح تا شام یک لحظه دلش نکردی آرام