ما هیچ کسان کوی یاریم
|
|
ما سوختگان خام کاریم
|
چو گل ز خوشی به خنده کوشیم
|
|
هر چند لباس ژنده پوشیم
|
با شیر و گوزن هم عنانیم
|
|
با زاغ و زغن هم آشیانیم
|
گنجیست غم اندرون سینه
|
|
ما راست کلید آن خزینه
|
ای آمده و گذشته ناگاه
|
|
بختم تو ز مانده دست کوتاه
|
ناخوانده رسیدن این چه رازست
|
|
ناگفته گذشتن این چه ناز است
|
جانم، ز فراق، بر لب آمد،
|
|
می آیی؟ و یا برون خرامد؟!
|
جز نیم دمی نماند حالی
|
|
باز آی که خانه گشت خالی
|
گر جور کنی و گر کنی ناز
|
|
اینک من و دل بهر دو دمساز
|
تیغم زن و آستان مکن پاک
|
|
بگذار که بر درت شوم خاک
|
دل رفت که با غمت براید
|
|
تا زین دو کدام بر سر آید
|
گیرم خوش و شادمان توان زیست
|
|
هیهات که بی تو چون توان زیست
|
تا نام تو بر زبان نیاید
|
|
در قالب مرده جان نیاید
|
فریاد که جان ز غم زبون شد
|
|
وز رخنهی دیده دل برون شد
|
این تن، که خمیده بود بشکست
|
|
وان دل که نداشتم، شد از دست
|
بر سوز دلم که رستخیزست
|
|
انگشت منه که شعله تیزست
|
ای غنچهی تنگ خوی، چونی؟
|
|
وی دشمن دوست روی، چونی؟
|
چشم سیهت بناز چونست؟
|
|
خوابت به شب دراز چونست؟
|
در خون که میشوی سبک خیز؟
|
|
بر جان که غمزه میکنی تیز
|
از دست که باده میستانی؟
|
|
در بزم که جرعه میفشانی؟
|
گشتم بدرت چو خاک ناچیز
|
|
یک جرعه بریز بر سرم نیز
|
بس وعده که داد بخت گم نام
|
|
کت از می وصل خوش کنم کام
|
آمد بمن آن شراب گلرنگ
|
|
لیکن چو فتاد شیشه بر سنگ
|
از روی تو هر چه دید جانم
|
|
بر روی تو گفت چون توانم
|
هر قطرهی خون برین رخ زرد
|
|
پندار که چشمه ایست از درد
|
مهر تو در استخوان من باد
|
|
درد تو دوای جان من باد!
|
مجنون چو بدین دم دل انگیز
|
|
از سینه برون زد آتش تیز
|
گرد از جگرش به خون درآمد
|
|
فریاد ز وحشیان برامد
|
هر روز بدین نیازمندی
|
|
میگشت به پستی و بلندی
|
شب تا سحر و ز صبح تا شام
|
|
یک لحظه دلش نکردی آرام
|