آه کردن مجنون از درونه‌ی پرسوز، و این غزل دود اندود، از دودکش دهان، بیرون دادن

ما هیچ کسان کوی یاریم ما سوختگان خام کاریم
چو گل ز خوشی به خنده کوشیم هر چند لباس ژنده پوشیم
با شیر و گوزن هم عنانیم با زاغ و زغن هم آشیانیم
گنجیست غم اندرون سینه ما راست کلید آن خزینه
ای آمده و گذشته ناگاه بختم تو ز مانده دست کوتاه
ناخوانده رسیدن این چه رازست ناگفته گذشتن این چه ناز است
جانم، ز فراق، بر لب آمد، می آیی؟ و یا برون خرامد؟!
جز نیم دمی نماند حالی باز آی که خانه گشت خالی
گر جور کنی و گر کنی ناز اینک من و دل بهر دو دمساز
تیغم زن و آستان مکن پاک بگذار که بر درت شوم خاک
دل رفت که با غمت براید تا زین دو کدام بر سر آید
گیرم خوش و شادمان توان زیست هیهات که بی تو چون توان زیست
تا نام تو بر زبان نیاید در قالب مرده جان نیاید
فریاد که جان ز غم زبون شد وز رخنه‌ی دیده دل برون شد
این تن، که خمیده بود بشکست وان دل که نداشتم، شد از دست
بر سوز دلم که رستخیزست انگشت منه که شعله تیزست
ای غنچه‌ی تنگ خوی، چونی؟ وی دشمن دوست روی، چونی؟
چشم سیهت بناز چونست؟ خوابت به شب دراز چونست؟
در خون که می‌شوی سبک خیز؟ بر جان که غمزه می‌کنی تیز
از دست که باده می‌ستانی؟ در بزم که جرعه می‌فشانی؟