گریستن لیلی در هوای آشنا، و موج درونه را بدین غزل آبدار بر روی آب آوردن

مرغی که بماند از پریدن راحت بودش گلو بریدن
ای دوست که بی منی و با من آتش زده یا تویی و یا من
گر تو دل شاخ شاخ داری باری قدمی فراخ داری
با زاغ و زغن چنانکه دانی شرح غم خویش می‌توانی
بی‌چاره من حصار بسته در زاویه‌ی عدم نشسته
کنجی و غمی به سینه چون کوه زندانی تنگنای اندوه
گر دم زنم از درونه‌ی تنگ ترسم که خورم ز بام و در سنگ
چشمم به ستاره راز گوید جانم غم رفته باز گوید
یاد تو چنان برد ز من هوش کز هستی خود کنم فراموش
ناگاه که از خود آیدم یاد باشم به هلاک خویشتن شاد
گر کرد زمانه بی وفایی باری تو مکن که آشنایی
خونابه‌ی دیده آب من ریخت دل هم سر خود گرفت و بگریخت
گفتی که صبور باش و مخروش این قصه، نمی‌کند دلم گوش
ای دوست، ز دوست دور بودن، وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟
چون من به هلاک جان سپردم دور از تو ز دوری تو مردم
هر چند ز بخت خود به جانم هر جور که بینم از تو دانم
دامن که ز کهنگی بخندد تهمت به زبان خار بندد
عقشت ز دلم که سر به خون برد آزار فلک همه برون برد
ما نطع حیات در نوشتیم تو دیر بزی که ما گذشتیم