مرغی که بماند از پریدن
|
|
راحت بودش گلو بریدن
|
ای دوست که بی منی و با من
|
|
آتش زده یا تویی و یا من
|
گر تو دل شاخ شاخ داری
|
|
باری قدمی فراخ داری
|
با زاغ و زغن چنانکه دانی
|
|
شرح غم خویش میتوانی
|
بیچاره من حصار بسته
|
|
در زاویهی عدم نشسته
|
کنجی و غمی به سینه چون کوه
|
|
زندانی تنگنای اندوه
|
گر دم زنم از درونهی تنگ
|
|
ترسم که خورم ز بام و در سنگ
|
چشمم به ستاره راز گوید
|
|
جانم غم رفته باز گوید
|
یاد تو چنان برد ز من هوش
|
|
کز هستی خود کنم فراموش
|
ناگاه که از خود آیدم یاد
|
|
باشم به هلاک خویشتن شاد
|
گر کرد زمانه بی وفایی
|
|
باری تو مکن که آشنایی
|
خونابهی دیده آب من ریخت
|
|
دل هم سر خود گرفت و بگریخت
|
گفتی که صبور باش و مخروش
|
|
این قصه، نمیکند دلم گوش
|
ای دوست، ز دوست دور بودن،
|
|
وانگاه، به دل، صبور بودن؟؟
|
چون من به هلاک جان سپردم
|
|
دور از تو ز دوری تو مردم
|
هر چند ز بخت خود به جانم
|
|
هر جور که بینم از تو دانم
|
دامن که ز کهنگی بخندد
|
|
تهمت به زبان خار بندد
|
عقشت ز دلم که سر به خون برد
|
|
آزار فلک همه برون برد
|
ما نطع حیات در نوشتیم
|
|
تو دیر بزی که ما گذشتیم
|