گریستن لیلی در هوای آشنا، و موج درونه را بدین غزل آبدار بر روی آب آوردن

بازم غم عشق در سر افتاد بنیاد صبوریم بر افتاد
باز این دل خسته درد نو کرد خود را به وبال من گرو کرد
بازم هوسی گرفت دامن کز عقل نشان نماند با من
باز این شب تیره‌ی جگر سوز بر بست بروی من در روز
دودی که ز شوق در بر افتاد از سینه گذشت و در سر افتاد
گویند که تا کی از در و بام گه نامه دهی و گاه پیغام
آلوده شدی بهر دهانی افسانه شدی بهر زبانی
بی درد که فارغست و خندان، کی داند حال دردمندان؟!
غافل که همیشه بی‌خبر زیست، او را چه خبر که بی‌دلی چیست؟!
با هر که غمی دهم برون من داند غم من ولی نه چون من
گیرم که بود به پرده جایم و ز حجره‌ی غم برون نیایم
این خانه شکاف، ناله زار پوشیده کجا شود به دیوار
اکنون چکنم حجاب آرزم کافتاد ز چهره برقع شرم
در مجلس عشق جام خوردن وانگه غم ننگ و نام خوردن
دست من و آستین یارم گر خلق کنند سنگسارم
کاغذ چو شود نشانه‌ی تیر جز خوردن زخم چیست تدبیر
دف هر طرفی که رو بتابد از لطمه کجا خلاص یابد؟!
عاشق که به زیر تیغ شد خم از زخم زبان کجا خورد غم؟!
زین پس من و یار مهربانم گر تیغ کشند و گر زبانم
گر کشته شوم به تیغ پولاد باری برهم زدست بیداد