چون بر سر چرخ لاجوردی
|
|
خورشید نهاد رو به زردی
|
معشوقهی آفتاب پایه
|
|
برداشت ز فرق دوست سایه
|
بر عزم شدن ز جای بر خاست
|
|
عذری به هزار لطف درخواست
|
او در سخن و رفیق خاموش
|
|
تا پاک دلش ببرده از هوش
|
حیرت زده مهر بر دهانش
|
|
تب لرزه گرفته استخوانش
|
دانست مسافر خردمند
|
|
کو را چه شکنجه شد زبان بند
|
اندیشهی او خطاب پنداشت
|
|
خاموشی او جواب پنداشت
|
لختی کف پای پر ز خارش
|
|
بوسید و گرفت در کنارش
|
پس محمل ناقه جست در بست
|
|
بگشاد عقال و تنگ بر بست
|
شد بر شتر و زمام بسپرد
|
|
شاهین برسید و کبک را برد
|
میرفت و دو چشم خون فشانتر
|
|
خونابهی چشم زو روانتر
|
چون ماه به برج خویشتن شد
|
|
وان سرو رونده در چمن شد
|
در گوشهی غم نشست مهجور
|
|
تن از دل و دل ز خرمی دور
|
با شب ز رفیق راز میگفت
|
|
نامش میگفت و باز میگفت
|
چون خسته شد از دل سیه روز
|
|
گفت این غزل از درون پر سوز
|