غنودن نرگس لیلی از بیماری، و مجنون بی‌خواب را در خواب دیدن، و به نفس تند خویش از جای جستن، و بیرون پریدن، و کمر کوه گرفتن، و مجنون را بر تیغ کوه خراشیده و خسته دریافتن، و دست سلوت بر خستگی او سودن، و مرهم راحت رسانیدن

چون شیب و فراز را بسی جست وز هر خاری چو گلبنی رست
دیدش، چو ز بن شکسته شاخی، افتاده، میان سنگلاخی
بر پشته‌ی کوه پشت داده بر بالش خار سر نهاده
آورده صباش بوی لیلی مژگانش به خواب کرده میلی
او خفته و سر به خاکدانش شیران شکار، پاسبانش
از بوی ددان صید فرسای از کار بشد جمازه را پای
آن تشنه جگر، ز جان خود سیر آمد سبک از جمازه در زیر
اندیشه نکرد از آن دد و دام در خوابگه‌ی رفیق زد گام
با عشق چو صدق بود هم دست هر یک ز ددان به جانبی جست
او پهلوی یار خویشتن رفت جان جلوه کنان به سوی تن رفت
افشاند غبارش از تن ریش بنهاده سرش به زانوی خویش
از گریه‌ی زار در مکنون می‌ریخت ولی بر وی مجنون
آن چشم که راه خواب می‌زد بر عاشق خفته آب می‌زد
یعنی که ز گریه‌ی گهر بار زد بر رخش آب و کرد بیدار
باران چو نشاند سبزه را گرد از خواب درامد آن گل زرد
مجنون که ز خواب دیده بگشاد چشمش به جمال لیلی افتاد
از جانش برامد آتشین جوش زد نعره و باز گشت بی‌هوش
بیمار که دارویش بتر کرد دردش به طبیب نیز اثر کرد
او داشته دل، ولی سپرده این، یافته جان، و لیک مرده
ار، خفته میان خاک مانده این، بر شرف هلاک مانده