افسانه سرای شکرین گفت
|
|
ز الماس زبان، گهر چنین سفت:
|
کان گوشه نشین روی بسته
|
|
بودی همه وقت دل شکسته
|
پرداخته دل ز صبر و آرام
|
|
گشتی همه شب چو ماه بر بام
|
هنگام سحر، ز بخت ناشاد
|
|
چون ابر گریستی به فریاد
|
ناگاه شبی، ز بعد سالی
|
|
بگرفت ز اندهش ملالی
|
دید از نظر جمالش
|
|
دیوانهی خویش را به صد درد
|
کامد به نظاره خیال پرورد
|
|
نالید بسی ز زلف و خالش
|
گه شست به خون دل سرایش
|
|
گاه از مژه رفت خاک پایش
|
میخواند قصیدههای دل سوز
|
|
میکرد گله ز بخت بد روز
|
زان ناله که زد به خواب در یار
|
|
بینندهی خواب گشت بیدار
|
چون جست ز خواب تا نشیند
|
|
وان دیدهی خویش باز بیند
|
نی یار و نه آن وفا سگالی
|
|
بستر تهی و کنار خالی
|
لختی ز طپانچه روی را کوفت
|
|
خونابه ز رخ باستین روفت
|
آهی زد و سوخت پردهی راز
|
|
وز پرده برون فتادش آواز
|
در خانه همه مزاج دانان
|
|
بر بسته دهن چوبی زبانان
|
زان بیم که خواست زهره سفتن
|
|
کس زهره نداشت پند گفتن
|
چون، سبزهی این کبود گلشن،
|
|
آراسته شد، ز صبح روشن
|
آن مهد نشین، به جهد برخاست
|
|
بر پشت جمازه محمل آراست
|
بگشاد زمام را به تندی
|
|
کامد ز تکش صبا به کندی
|
میراند شتر به دشت پویان
|
|
آن گمشده را به خاک جویان
|
چون شیب و فراز را بسی جست
|
|
وز هر خاری چو گلبنی رست
|
دیدش، چو ز بن شکسته شاخی،
|
|
افتاده، میان سنگلاخی
|
بر پشتهی کوه پشت داده
|
|
بر بالش خار سر نهاده
|
آورده صباش بوی لیلی
|
|
مژگانش به خواب کرده میلی
|
او خفته و سر به خاکدانش
|
|
شیران شکار، پاسبانش
|
از بوی ددان صید فرسای
|
|
از کار بشد جمازه را پای
|
آن تشنه جگر، ز جان خود سیر
|
|
آمد سبک از جمازه در زیر
|
اندیشه نکرد از آن دد و دام
|
|
در خوابگهی رفیق زد گام
|
با عشق چو صدق بود هم دست
|
|
هر یک ز ددان به جانبی جست
|
او پهلوی یار خویشتن رفت
|
|
جان جلوه کنان به سوی تن رفت
|
افشاند غبارش از تن ریش
|
|
بنهاده سرش به زانوی خویش
|
از گریهی زار در مکنون
|
|
میریخت ولی بر وی مجنون
|
آن چشم که راه خواب میزد
|
|
بر عاشق خفته آب میزد
|
یعنی که ز گریهی گهر بار
|
|
زد بر رخش آب و کرد بیدار
|
باران چو نشاند سبزه را گرد
|
|
از خواب درامد آن گل زرد
|
مجنون که ز خواب دیده بگشاد
|
|
چشمش به جمال لیلی افتاد
|
از جانش برامد آتشین جوش
|
|
زد نعره و باز گشت بیهوش
|
بیمار که دارویش بتر کرد
|
|
دردش به طبیب نیز اثر کرد
|
او داشته دل، ولی سپرده
|
|
این، یافته جان، و لیک مرده
|
ار، خفته میان خاک مانده
|
|
این، بر شرف هلاک مانده
|
او، باخبر از گزند این غم
|
|
این، بی خبر از خود و ازو هم
|
آمد، چو دران قصاص هجران،
|
|
در هر دو، ز بوی یکدگر جان
|
جستند ز جا فرشته و حور
|
|
چون مرده به محشر از دم صور
|
مجنون ز جگر نفیر میزد
|
|
لیلی ز کرشمه تیر میزد
|
گشت آن پری از دو چشم غماز
|
|
دیوانه خویش را فسون ساز
|
از ساعد و زلف کرد تسلیم
|
|
زنجیر ز مشک و طوقش از سیم
|
چون بود دو دل یکی به سینه
|
|
یعنی که دو در به یک خزینه
|
تن نیز به یک سبیله شد راست
|
|
نقش دویی از میانه برخاست
|
در ساخت به مهر دوست با دوست
|
|
وامیخت دو مغز در یکی پوست
|
شد تازه دو چاشنی به یک خوان
|
|
شد زنده دو کالبد به یک جان
|
آسود، دو مرغ در یکی دام
|
|
وامیخت دو باده در یکی جام
|
آراسته شد دو تن به یک ذوق
|
|
افروخته شد دو دل به یک شوق
|
بودند، به یاری، آن دو هم عهد
|
|
آمیخته همچو شیر با شهد
|
چون حاجت دوستی روا شد
|
|
هر چیز که جز غرض، وفا شد
|
از بوس و کنار دل بیاسود
|
|
جز مصحلتی، دگر همه بود
|
از هر نمطی سخن شد آغاز
|
|
آمد به میان جریدهی راز
|
مجنون ز نشاط یار جانی
|
|
بگشاد زبان به در فشانی:
|
کای از خم زلف عنبرین تاب
|
|
بر بسته به چشم دوستان خواب
|
عمری، در تو بدیده رفتم
|
|
عمری دگر، از غمت نخفتم
|
امروز که بعد روزگاری
|
|
بادی خوشی آمد از بهاری
|
ز آسایش دل ربود خوابم
|
|
ناگه به سر آمد آفتابم
|
در خواب چنان نمود بختم
|
|
کاختر به فلک نهاد رختم
|
بر تخت من و تو روی بر روی
|
|
چون موج دو چشمه بر یکی جوی
|
خوابم چو ز پیش پرده برداشت
|
|
تعبیر نظاره در نظر داشت
|
تا روز قیامت ار بود تاب
|
|
نتوان خفتن، به یاد این خواب
|
لیلی، که دو خواب هم عنان دید
|
|
بیداری بخت را نشان دید
|
اول بگزید لب به دندان
|
|
پس باز گشاد لعل خندان
|
دوشینه خیال خود کم و بیش
|
|
آن آینه را نهاد در پیش
|
چون عکس دو آینه یکی بود
|
|
رفت، ار به یگانگی شکی بود
|
آن هر دو، چو بخت خویش بیدار
|
|
زان خواب عجب، به حیرت کار
|
افسانهی خواب چون به سر شد
|
|
بیداری هجر پرده در شد
|
هر یک ز شب سیاه بی روز
|
|
میکرد شکایتی جگر سوز
|
چندان غم دل شد آشکارا
|
|
کامد به نفیر سنگ خارا
|
چندان نم دیده رفت در خاک
|
|
کز تندی سیل شد زمین چاک
|
هر دو چو دو سرو ناز پرورد
|
|
ز آسیب خزان فتاده در گرد
|
مجنون ز خیال غیرت اندیش
|
|
میخواست برد ز سایهی خویش
|
زان آه که بیدریغ میزد
|
|
بر سایهی خویش تیغ میزد
|
وان یار یگانه وفا جوی
|
|
کشته به یگانگی یکی گوی
|
خود را چو نکرد ز آشنا فرق
|
|
میکرد به خون دو دیده را غرق
|
دو سوخته دل، بهم رسیده
|
|
سیوم نه کسی جز آب دیده
|
حوران ز نسیم شوقشان مست
|
|
بگشاده فرشته در دعا دست
|
از عشرت آن دو مست بیجام
|
|
در رقص درامده دد و دام
|
تیهو به عقاب راز گفته
|
|
یوسف به کنار گرگ خفته
|
جولان زده آهویی به نخجیر
|
|
بر گردن شیر بسته زنجیر
|
صیاد که تیر بیحد انداخت
|
|
بر صید کشید و بر خود انداخت
|
ساقی و حریف جام در دست
|
|
ناخورده شراب، هر دو سرمست
|
صبحی به چنین امیدواری
|
|
نشگفت شکوفهی بهاری
|
بر گنج رسیده دزد را پای
|
|
خازن شده و خزینهی بر جای
|
افزون ز طلب چو بافت مردم
|
|
شک نیست که دست و پا کند گم
|
مفلس که رسد به گنج ناگاه
|
|
ز افزونی حرص گم کند راه
|
آب از پس مرگ تشنه جستن
|
|
هم کار آید ولی به شستن
|