بوسید سرش به رفق و آزرم
|
|
خارید برش به ناخن نرم
|
گفت ای گلت از وفا سرشته
|
|
نقشت فلک از نوا نوشته
|
هم نان کسان حلال خورده
|
|
هم خوردهی خود حلال کرده
|
کرده ز رهی حلال خواری
|
|
با منعم خویش حق گزاری
|
ایمن ز تو باسپان بهر سوی
|
|
معزول ز تو عسس بهر کوی
|
دزدی که شد از دمانت خسته
|
|
الا بگزند جان نرسته
|
از خاستن شب سیاهت
|
|
میمون شده خواب صبحگاهت
|
ور گشته شبان گوسپندان
|
|
از گرگ ربوده مزد دندان
|
بر تختهی پشت هر شکاری
|
|
تعلیم گرفته روزگاری
|
و امروز که باز ماندی از کار
|
|
خواری همه را، مرا، نه ای خوار
|
گر تو سگی از سرشت دوران
|
|
اینک سگ تو منم به صد جان
|
کو سلسلهی تو، تا ز یاری،
|
|
در گردن خود کشم، به زاری؟!
|
باری بزنم به مهر و پیوند
|
|
با تو به موافقت، دمی چند
|
پای تو که گشت بر در یار
|
|
بر چشم منش سزات رفتار
|
خواهم که شکافم این دل تنگ
|
|
در وی کشمت چو لعل در سنگ
|
هستیم، من و تو، هر دو، شب گرد
|
|
لیکن تو به ناله و من از درد
|
چون باز گذر کنی دران کوی
|
|
بر خاک درش نهی ز من روی
|
هر گه جگریت بخشد آن یار
|
|
با دی نکنی ازین جگر خوار
|
هر خس که برو گذارد گامی
|
|
از من برسانیش سلامی
|
هر جا که نهاد پای روشن
|
|
بسیار ببوسی از لب من
|