دل دادن مجنون، سگی را که در کوی دلدار دیده بود، و بازوی خون را طوق گردن او ساختن، و تن استخوان شده را گزند دهان و مزد دندان او کردن و به زبان چربش نواختن

بوسید سرش به رفق و آزرم خارید برش به ناخن نرم
گفت ای گلت از وفا سرشته نقشت فلک از نوا نوشته
هم نان کسان حلال خورده هم خورده‌ی خود حلال کرده
کرده ز ره‌ی حلال خواری با منعم خویش حق گزاری
ایمن ز تو باسپان بهر سوی معزول ز تو عسس بهر کوی
دزدی که شد از دمانت خسته الا بگزند جان نرسته
از خاستن شب سیاهت میمون شده خواب صبحگاهت
ور گشته شبان گوسپندان از گرگ ربوده مزد دندان
بر تخته‌ی پشت هر شکاری تعلیم گرفته روزگاری
و امروز که باز ماندی از کار خواری همه را، مرا، نه ای خوار
گر تو سگی از سرشت دوران اینک سگ تو منم به صد جان
کو سلسله‌ی تو، تا ز یاری، در گردن خود کشم، به زاری؟!
باری بزنم به مهر و پیوند با تو به موافقت، دمی چند
پای تو که گشت بر در یار بر چشم منش سزات رفتار
خواهم که شکافم این دل تنگ در وی کشمت چو لعل در سنگ
هستیم، من و تو، هر دو، شب گرد لیکن تو به ناله و من از درد
چون باز گذر کنی دران کوی بر خاک درش نهی ز من روی
هر گه جگریت بخشد آن یار با دی نکنی ازین جگر خوار
هر خس که برو گذارد گامی از من برسانیش سلامی
هر جا که نهاد پای روشن بسیار ببوسی از لب من