یک روز، به گاه نیم روزان،
|
|
کانجم شد از افتاب سوزان
|
گردون ز حرارت تموزی
|
|
در سایه خزان به پشت کوزی
|
آتش زده گشت کون و کان هم
|
|
تفسیده زمین و آسمان هم
|
جایی نه که دیده را برد خواب
|
|
ابری نه که تشنه را دهد آب
|
مرغان چمن خزیده در شاخ
|
|
در رفته خزندگان به سوراخ
|
خورشید چنانچ تیزی اوست
|
|
بگشاد، چو مار، از آدمی پوست
|
در حوضهی خشک از آتش و تاب
|
|
صد پاره شده زمین بی آب
|
در دشت سرابهای کین توز
|
|
چون وعدهی سفلگان، جگر سوز
|
مرغابی از آرزوی آبی
|
|
خون خورده بگرد هر سرابی
|
از گرمی ریگهای گردان،
|
|
پر آبله پای ره نوردان
|
هر کس به چنین هوای ناخوش
|
|
در حجرهی سرد کرده جاخوش
|
مجنون به کنار هر سوادی
|
|
گردنده بسان گرد بادی
|
میگشت چو بیخودان بهر سوی
|
|
خونابه روان ز دیده، چون جوی
|
دید از طرف گذر به سویی
|
|
غلطیده سگی به کنج کویی
|
سر تا قدمش جراحت و ریش
|
|
شویان به زبان جراحت خویش
|
مجنون چو بحال او نظر کرد
|
|
در پیش دوید و دیده تر کرد
|
پیچید به گردنش به صد ذوق
|
|
و افگند ز زر به گردنش طوق
|
بگرفت به رفق در کنارش
|
|
میشست به گریهای زارش
|
دامن به تهش فگنده در خاک
|
|
میکرد باستین سرش پاک
|
گه پیش رخش به گریه نالید
|
|
گه در کف پاش دیده مالید
|
بوسید سرش به رفق و آزرم
|
|
خارید برش به ناخن نرم
|
گفت ای گلت از وفا سرشته
|
|
نقشت فلک از نوا نوشته
|
هم نان کسان حلال خورده
|
|
هم خوردهی خود حلال کرده
|
کرده ز رهی حلال خواری
|
|
با منعم خویش حق گزاری
|
ایمن ز تو باسپان بهر سوی
|
|
معزول ز تو عسس بهر کوی
|
دزدی که شد از دمانت خسته
|
|
الا بگزند جان نرسته
|
از خاستن شب سیاهت
|
|
میمون شده خواب صبحگاهت
|
ور گشته شبان گوسپندان
|
|
از گرگ ربوده مزد دندان
|
بر تختهی پشت هر شکاری
|
|
تعلیم گرفته روزگاری
|
و امروز که باز ماندی از کار
|
|
خواری همه را، مرا، نه ای خوار
|
گر تو سگی از سرشت دوران
|
|
اینک سگ تو منم به صد جان
|
کو سلسلهی تو، تا ز یاری،
|
|
در گردن خود کشم، به زاری؟!
|
باری بزنم به مهر و پیوند
|
|
با تو به موافقت، دمی چند
|
پای تو که گشت بر در یار
|
|
بر چشم منش سزات رفتار
|
خواهم که شکافم این دل تنگ
|
|
در وی کشمت چو لعل در سنگ
|
هستیم، من و تو، هر دو، شب گرد
|
|
لیکن تو به ناله و من از درد
|
چون باز گذر کنی دران کوی
|
|
بر خاک درش نهی ز من روی
|
هر گه جگریت بخشد آن یار
|
|
با دی نکنی ازین جگر خوار
|
هر خس که برو گذارد گامی
|
|
از من برسانیش سلامی
|
هر جا که نهاد پای روشن
|
|
بسیار ببوسی از لب من
|
زنجیر خودت نهد چو بر دوش
|
|
از گردن من مکن فراموش
|
روزی اگر آن بت پری چهر
|
|
دستی به سر تو ساید از مهر
|
آگه کنیش ز مهر جانم
|
|
وین قصه بگویی از زبانم
|
کای آهوی ناوک افگن مست
|
|
یک تیر تو و ز آهوان شست
|
آن کز پی صید تو زند گام
|
|
خود را فگند به حلقهی دام
|
هرکز پی تو شود کمان گیر
|
|
بر سینهی خویشتن زند تیر
|
چشم سیهت که بی نظیرست
|
|
آهوی سیاه شیر گیرست
|
تو شیر کشی، بهر شکاری
|
|
مردم، ز سگان کیست، باری؟
|
بگذار که چون سگان نهانی
|
|
باشم به درت به پاسبانی
|
در خانه گرم نمیگذاری،
|
|
باری زدرم مران به خواری
|
زینسان شغبی بکار میکرد
|
|
دیوانگی آشکار میکرد
|
او بر سر این فسانهی درد
|
|
و انبوه بگرد او زن و مرد
|
پرسید یکیش از ان میانه:
|
|
کای کرده ز عافیت کرانه
|
این سگ، سگ کیست اندرین گرد
|
|
وین غم، غم کیست با چنین درد
|
خون، بهر که میخوری بدینسان؟
|
|
وز بهر که میکنی چنین جان؟
|
سگ را چه خبر که کام تو چیست؟
|
|
یا نیک و بد پیام تو چیست؟
|
او را چو ز عقل نیست تمکین،
|
|
تعظیم ویت چراست چندین؟
|
دیوانه به درد پاسخش داد:
|
|
کای از غم من دل تو آزاد
|
طعنم چه زنی به سگ پرستی،
|
|
من نیز سگم ز روی هستی
|
ور نیز به پای سگ زنم بوس
|
|
زان پای خورم، نه زین لب، افسوس
|
کاین پا که به شهر و کوی گشتست
|
|
پیش در یار من گذشتست
|
روزیش به گوی آن پری کیش
|
|
دیدم، گذران، به دیدهی خویش
|
تعظیم ویم نه از پی اوست
|
|
کش دوست گرفتم از پی دوست
|
از یار، چو بهره خار باشد،
|
|
با بوی گلم چکار باشد؟
|