عزیمت دوستان جانی سوی مجنون، و او را از دیو لاخ کوه، به افسون، در حلقه‌ی مردمان در آوردن، و سایه گرفتن آواز درختان سایه‌دار، و چون باد سوی باغ دویدن، و آهنگ مرغان باغ کردن، و با بلبل گلبانگ زدن

گفتند که: ای رفیق، چونی؟ در خون جگر غریق، چونی؟
آخر چه شدت که وارمیدی، وز صحبت دوستان بریدی؟
خو باز گرفتی از همه کس با شیر و گوزن ساختی بس
زینسان نبرند آشنایی مردم نکند چنین جدایی
تو مردم و دانشت ز حد بیش، چونست، که با ددان شدی خویش
برخیز که گل شکوفه نو کرد دلها، به نشاط می، گرو کرد
وقت چمنست و بوستان هم ما منتظریم و دوستان هم
امروز اگر دمی چو یاران باشی به مراد دوستداران
گل‌گشت چمن کنیم چون باد باشیم، به روی یکدگر شاد
بینی رخ دوستان جانی بی‌دوست مباد زندگانی
مجنون ز دو دیده آب بگشاد وانگه گره‌ی جواب بگشاد،
گفت: ای شب و روزتان همه سور بادا شبتان زر و ز من دور
پیرایه‌ی من اگر چه زشتست چون خوی گرفته‌ام بهشتست
زان گونه به بانگ بوم شادم کز بلبل مست نیست یادم
در دشت چنان خوشست خارم کز باغ کسان خبر ندارم
غولی که به دشت خو پذیرد در باغ بریش جان گیرد
آنرا که خیال یار باشد، با سرو و گلش چکار باشد؟
بگذار چمن که یار من نیست وان گل که مراست در چمن نیست
یاران ز چنان جواب دل دوز راندند بسی سرشک جان سوز
گفتند که ای نشانه‌ی درد زندان دلت خزانه‌ی درد