جواب نبشتن مجنون مرفوع القلم، از سیاهی آب ناک دیده، جراحت نامه لیلی را، و ریشهای سربسته از نوک قلم خاریدن، و خون سوخته بر ورق چکانیدن، و دهانه جراحت را به کاغذ لیلی بستن

چشمت چو کند به روی من ناز در روی تو، دیده چون کنم باز؟
هر چند، به عقد بود جفتم نادیده رخش، طلاق گفتم
گر بود نظر به دل فروزی دیدار توام مباد روزی
در سر نکنم دویی همه‌گاه گر سر دو کنی به تیغ کین خواه
ممن به وفا دو روی نبود ور هست یگانه گوی نبود
بر من چه کشی، بخشم، شمشیر؟ من خود شده‌ام ز جان خود سیر!
بیدار، برای آخرین خواب چون اشتر عید و گاو قصاب
امروز که بدین خراشم تو نیز مزن به دور باشم
جان، حیف بود بهای این غم، آخر غم تست، چون زنم کم
هر جا که کنم نشست یا خاست چون در نگرم، غم تو آنجاست
شبها ز غمت بسوز من کیست؟ من دانم و شب، که روز من چیست
در خواب، چو دامن تو گیرم بیدار شوم، ولی بمیرم
بر خاک در تو سنگسارم ور سنگ طلب کنی، ندارم
تو فارغ و دل بسی فغان زد بر ماه طپانچه چون توان زد
آسوده، که با فراغ دل زیست او کی داند که سوز من چیست!
باغی که خزان ندیده باشد برگ و گلش آرمیده باشد
شاهین که دهد کلنگ را خم از رنج دلش کجا خورد غم؟!
بر کشتن من چو کامکاری مردار شدن چرا گذاری؟
شد سوخته جان نا شکیبم تا کی به زبان دهی فریبم
بس ابر که تند سر برآرد آواز دهد ولی نبارد