بسیار می جفا چشیدی
|
|
بیخوابی و بیدلی کشیدی
|
اکنون که به وصل خفتهای شاد،
|
|
هم خوابهی نو مبارکت باد!
|
با این همه دوستدار و یاریم
|
|
با یار تو نیز دوستداریم
|
بخت من، اگر ز من شد آزاد
|
|
آنرا که رسید، یار او باد
|
او گر چه که دشمنیست در پوست
|
|
از دوستیت گرفتمش دوست
|
آن یار که دوست داشت یارم
|
|
دشمن بوم ار نه، دوست دارم
|
درد تو رفیق جان من باد
|
|
هم خوابهی خاکدان من باد
|
چون خوانده شد این ورق تمامی
|
|
دل سوخته پخته شد ز خامی
|
غلتید میان خاک لختی
|
|
چون باد زده کهن درختی
|
پس قاصد نامه را بفرمود
|
|
کارد قلمی و کاغذی، زود
|
قاصد بسوی قبیله شد راست
|
|
و آورد و سپردش آنچه درخواست
|
دیوانه ز راز پرده برداشت
|
|
میریخت غمی که در جگر داشت
|
اول بگهی قلم گزاری
|
|
کرد از سر خستگی و زاری
|