نامه نبشتن، لیلی، از دودهای دل، سوی مجنون، و ماجرای دل دزدیده، بران آشنا، عرضه کردن

تا بستر تو زمین شنیدم من نیز همان زمین گزیدم
گشتم به یگانگی چنان چست کاین هستی من ز هستی تست
هر خاری که پای تو کند ریش من از دل خود برون کشم نیش
هر تاب که بر تو ز افتنا بست سوزش همه بر من خرابست
هر آبله کافتدت به رفتار از دیده‌ی من تراود آزار
هر سنگ که پهلو، توخستست اینک تن من از ان شکستست
هر باد که از ره‌ی تو خیزد در سینه‌ی من غبار بیزد
من بی تو، چنین به غم نشسته از هر که بجز تو، روی بسته
ای خار، چو پهلویش کنی ریش از آتش آه من بیندیش
ای گرد، چو بر تنش نشینی باران سرشک من ببینی
رو، ای دم سرد من، به راهش خاشاک به چین ز تکیه‌گاهش
اینم نه گمان که یار دلسوز شبها به وصال می‌کند روز
در کیو دگر همی‌زند گام با یار دگر همی‌کشد جام
گر یار نو آمدت در آغوش از یار کهن مکن فراموش
بیگانه مشو چنین به یکبار آخر حق صحبتی نگه‌دار
گر باده و گر خمار بودیم، روزی، نه من و تو یار بودیم؟
گر لاله و سرو در شمار است، آخر خس و خار هم به کارست!
گیرم که تراست لعل در چنگ مفگن به دکان شیشه‌گر سنگ
دیدی که به معرض هلاکم چون باد برون شدی ز خاکم
بیگانه صفت خرام کردی بیگانگی تمام کردی