آغاز صحیفهی معانی
|
|
بر نام خدای جاودانی
|
آن را که هدایتی رساند
|
|
اندازه کرا، که واستاند
|
وان را که کند ز روشنی دور
|
|
آن کیست که باز بخشدش نور
|
وانگه ز خراش سینهی خویش
|
|
خونابه فشانده از دل ریش
|
کاین نامه که هست چون نگاری
|
|
از دلشدهای، به بیقراری
|
یعنی ز من ستم رسیده
|
|
نزدیک تو ای رسن بریده
|
ای عاشق دور مانده، چونی؟
|
|
وی شمع ز نور مانده، چونی؟
|
چونست سرت به بالش خاک؟
|
|
خون از رخ تو که میکند پاک؟
|
روزت دانم که شب نشانست
|
|
شبهای سیاه بر چه سانست؟
|
از من به که میبری حکایت؟
|
|
یا خود ز که میکنی شکایت؟
|
تکیه بدر که میکنی خواست؟
|
|
بالین گهی تو که میکند راست؟
|
دردت ز منست گر چه حالی
|
|
من نیز نیم ز درد خالی
|
شمعی که بر آتش است تا روز
|
|
پروانه کش است و خویشتن سوز
|
چون ز آتش تیز پرنیان سوخت
|
|
از سوزن و رشته کی توان دوخت
|
بگداخت، ز سوز دل، وجودم
|
|
وز اوج فلک، گذشت دودم
|
تو گر چه ز عشق تنگ باری
|
|
باری قدمی فراخ داری
|
گر پیشروان شوی و گر پس
|
|
دستی نزند به دامنت کس
|
مسکین، من مستمند بندی
|
|
موقوف سرای دردمندی
|
خو کرده به گوشهی ندامت
|
|
زندانی درد، تا قیامت
|
پروردهی غم شدست جانم
|
|
فرسود محنت استخوانم
|
تا بستر تو زمین شنیدم
|
|
من نیز همان زمین گزیدم
|
گشتم به یگانگی چنان چست
|
|
کاین هستی من ز هستی تست
|
هر خاری که پای تو کند ریش
|
|
من از دل خود برون کشم نیش
|
هر تاب که بر تو ز افتنا بست
|
|
سوزش همه بر من خرابست
|
هر آبله کافتدت به رفتار
|
|
از دیدهی من تراود آزار
|
هر سنگ که پهلو، توخستست
|
|
اینک تن من از ان شکستست
|
هر باد که از رهی تو خیزد
|
|
در سینهی من غبار بیزد
|
من بی تو، چنین به غم نشسته
|
|
از هر که بجز تو، روی بسته
|
ای خار، چو پهلویش کنی ریش
|
|
از آتش آه من بیندیش
|
ای گرد، چو بر تنش نشینی
|
|
باران سرشک من ببینی
|
رو، ای دم سرد من، به راهش
|
|
خاشاک به چین ز تکیهگاهش
|
اینم نه گمان که یار دلسوز
|
|
شبها به وصال میکند روز
|
در کیو دگر همیزند گام
|
|
با یار دگر همیکشد جام
|
گر یار نو آمدت در آغوش
|
|
از یار کهن مکن فراموش
|
بیگانه مشو چنین به یکبار
|
|
آخر حق صحبتی نگهدار
|
گر باده و گر خمار بودیم،
|
|
روزی، نه من و تو یار بودیم؟
|
گر لاله و سرو در شمار است،
|
|
آخر خس و خار هم به کارست!
|
گیرم که تراست لعل در چنگ
|
|
مفگن به دکان شیشهگر سنگ
|
دیدی که به معرض هلاکم
|
|
چون باد برون شدی ز خاکم
|
بیگانه صفت خرام کردی
|
|
بیگانگی تمام کردی
|
بسیار می جفا چشیدی
|
|
بیخوابی و بیدلی کشیدی
|
اکنون که به وصل خفتهای شاد،
|
|
هم خوابهی نو مبارکت باد!
|
با این همه دوستدار و یاریم
|
|
با یار تو نیز دوستداریم
|
بخت من، اگر ز من شد آزاد
|
|
آنرا که رسید، یار او باد
|
او گر چه که دشمنیست در پوست
|
|
از دوستیت گرفتمش دوست
|
آن یار که دوست داشت یارم
|
|
دشمن بوم ار نه، دوست دارم
|
درد تو رفیق جان من باد
|
|
هم خوابهی خاکدان من باد
|
چون خوانده شد این ورق تمامی
|
|
دل سوخته پخته شد ز خامی
|
غلتید میان خاک لختی
|
|
چون باد زده کهن درختی
|
پس قاصد نامه را بفرمود
|
|
کارد قلمی و کاغذی، زود
|
قاصد بسوی قبیله شد راست
|
|
و آورد و سپردش آنچه درخواست
|
دیوانه ز راز پرده برداشت
|
|
میریخت غمی که در جگر داشت
|
اول بگهی قلم گزاری
|
|
کرد از سر خستگی و زاری
|