توقیع کش مثال این حرف
|
|
در نامه، سخن چنین کند صرف
|
کان سوختهی خراب سینه
|
|
او رنگ نشین بی خزینه
|
از نوفلیان چو بی غرض ماند
|
|
لختی ز فراق در مرض ماند
|
چون پیکرش از نشان نستی
|
|
آمد قدری به تن درستی
|
باز از وطن خرد برون جست
|
|
زنجیر برید و رشته بگسست
|
میگشت به گرد و کوه و صحرا
|
|
چون خضر، به روضهای خضرا
|
نی دل خوش و نی خرد فراهم
|
|
دیوانه و دیو هر دو با هم
|
هجرش زده تیر بر نشانه
|
|
غم یافته مرگ را بهانه
|
یاران به تأسف از چنان یار
|
|
خویشان به تحیر از چنان کار
|
او دشت گرفته زار و دل ریش
|
|
دشمن به ملامت از پس و پیش
|
مسکین پدرش به چاره سازی
|
|
چون شمع به خویشتن گدازی
|
هر جا که نشست زار بگریست،
|
|
بی گریهی زار در جهان کیست؟
|
وان مادر خستهی جگر سوز
|
|
شب رنگ شده، ز بخت بد روز
|
روزی طربش به شب رسیده
|
|
خون جگرش به لب رسیده
|
روزی ز زبان راست بازی
|
|
در گوش پدر رسید رازی
|
کز مهر و وفای آن یگانه
|
|
کاندر همه دهر شد فسانه
|
زان گونه شدست نوفلش دوست
|
|
کان دل شده مغز گشت واین پوست
|
گوید که: اگر دل آیدش باز
|
|
من دخت خودش دهم به صد ناز
|
پیر از خبری چنان دل انگیز
|
|
بر سوخته شد، چو آتش تیز
|
دیدش سر و تن ز سنگ خسته
|
|
چهره ورم و جبین شکسته
|
پیراهن پاره پاره چون گل
|
|
خونابه چکان ز دیده چون مل
|
از تف هوا چو دود گشته
|
|
پشتش ز زمین کبود گشته
|
اول ز دو دیده سیل خون ریخت
|
|
وانگه نمک از جگر برون ریخت:
|
کای چشم من و چراغ دیده
|
|
تو از من و من ز خود رمیده
|
دارم دل خسته درد پرورد
|
|
درمان دلم تویی برین درد
|
تو دشت گرفته را رو بی حال
|
|
مسکین دل مادرت به دنبال
|
زینگونه که از تو در بلائیم
|
|
دیوانه تو نیستی که مائیم
|
دریاب که عزم کوچ کردم
|
|
نزدیک شد افتاب زردم
|
انگار گل ترا خزان برد
|
|
وان هم نفسی که داشتی، مرد
|
یاری که نیایدت در آغوش
|
|
آن به که ز دل کنی فراموش
|
شاخی که برش نه زود باشد
|
|
هیزم بود ار چه عود باشد
|
بید، ار ندهد ز میوه مایه
|
|
باری بودش فراخ سایه
|
تو شاخ رسیده گشتی و تر
|
|
نی سایه به مادهی و نی بر
|
چون عشق بود به دل ، صوابست
|
|
مه در شب تیره آفتابست
|
نوفل که به مهر تست منسوب
|
|
دارد پس پرده دختری خوب
|
در گلشن حسن سرو چالاک
|
|
چون قطرهی آب آسمان پاک
|
خورشید رخی خدیجه نامش
|
|
پرورده به عصمتی تمامش
|
جویندش و نوفل، از تکبر،
|
|
در رشتهی کس، نه بندد آن در
|
زان رسم وفا که در تو دیدست
|
|
پیوند ترا به جان خریدست
|
در دل، همه صحبت تو جوید
|
|
وز شرم، بروی تو نگوید
|
پرسد خبر تو گاه و بی گاه
|
|
هم معتقدست و هم نکوخواه
|
گر سر به رضاء ما کنی راست
|
|
آن خواست زان تست، بیخواست
|
هم ما در امید خاص یابد
|
|
هم جان پدر خلاص یابد
|
ور خود زنی از خلاف تیری،
|
|
بی جان شده گیر، زال و پیری
|
گفتیم به تو غم نهانی
|
|
از ما سخنی، دگر تو دانی!
|
دیوانه که این حدیث بشنید
|
|
دیوانگیش ز سر بجنبید
|
میخواست که از درون پر سوز
|
|
گردد، به خلاف، پاسخ اندوز
|
لیکن، چو فسون پیر بد چست
|
|
کرد از دم سخت دیوار سست
|
در پای پدر فتاد فرزند
|
|
گفت ای دم تو مرا زبان بند
|
با آنکه خرد ز من عنان تافت،
|
|
از رای تو، روی چون توان یافت؟
|
اینست چو خواهش الهی
|
|
تن در دادم بهر چه خواهی!
|
مادر پدر از چنان جوابی
|
|
بر آتش دل زدند آبی
|
رفتند ز خانهی بامدادان
|
|
پیش پدر عروس شادان
|
بستند کمر بجست و جویی
|
|
کردند سپرده گفت و گویی
|
نوفل که بخاطر آن هوس داشت
|
|
پیش آمد و پاس آن نفس داشت
|
گشتند، دو دل، مبده، بی غم
|
|
رفتند بسوی خانه خرم
|
بردند ظرایف عروسی
|
|
بغدادی و مغربی و روسی
|
اسباب نشاط و مایهی سور
|
|
شهد و شکر و گلاب و کافور
|
بنشست فقیه عیسوی دم
|
|
بنیاد نکاح کرد محکم
|
شد جلوه نما بت حصاری
|
|
چون گل ز نسیم نوبهاری
|
نازک بدنی چو در مکنون
|
|
مجنون کن صد هزار مجنون
|
هر کس به هوس نگاه میکرد
|
|
مجنون میدید و آه میکرد
|
هر کس صفت جمال میگفت
|
|
مجنون سخن از خیال میگفت
|
هر کس گهری خریده میریخت
|
|
مجنون ز شرشک دیده میریخت
|
هر کس ز طرب به کار خود بود
|
|
مجنون به هوای یار خود بود
|
هر کس شمعی بسوز برداشت
|
|
مجنون همه سوز در جگر داشت
|
او قصهی جان ریش میخواند
|
|
و افسون خلاص خویش میخواند
|
میکرد به سینه یاد دل خواه
|
|
میشست به گریه دست از ان ماه
|
بیرون خوش و از درونه دل تنگ
|
|
تن حاضر و دل هزار فرسنگ
|
مطرب ز طرب ترا نه میزد
|
|
او نالهی عاشقانه میزد
|
چون کرد عروس جلوهی حور
|
|
در پردهی مهد گشت مستور
|
چون شد، گهی آنکه، خرم و شاد
|
|
هم خوابه شوند سرو و شمشاد
|
دیوانه به درد خود گرفتار
|
|
حیران شده ماه نو دران کار
|
نی او همه شب غنود از سوز
|
|
نی لعبت تو، ز بخت بد روز
|
بر بویی گلی که بود یارش
|
|
دامن نگرفت هیچ خارش
|
برنجد شد و طواف میکرد
|
|
با خاطر خود مصاف میکرد
|
سوزان غزلی که دل کند ریش
|
|
میخواند به حسب حالت خویش
|
مادر که شنید قصهی دوش
|
|
سوی پدرش دوید بیهوش
|
ناخن زد و چهره غرق خون کرد
|
|
دامن ز شرشک لالهگون کرد
|
بیچاره پدر ز پا در افتاد
|
|
هم شیشه شکست و هم خر افتاد
|
گشتند موافقان و خوشان
|
|
زین واقعه جمله دل پریشان
|