چون فتنهی ما برون زد این تاب
|
|
آن به که کنیم فتنه در خواب
|
خیزیم و سبک ز خون لیلی
|
|
در خاک روان کنیم سیلی
|
آفت ز جهان چو گشت گم نام،
|
|
غوغا، ز دو سوی، گیرد آرام
|
هم رخنهی فتنه بسته گردد
|
|
هم دل ز گزند رسته گردد
|
مجنون که از ان خبر شد آگاه
|
|
بر زد ز درون دل یکی آه
|
بر میر سپه دوید جوشان
|
|
چون سیل که در رسید خروشان
|
بگرفت عنان مرکبش سخت
|
|
میسوخت زخامکاری بخت
|
گفت: ای همه مرهم از تو آزار
|
|
بازا دل ازین ستیزه بازار
|
گویند ز غصه مهترانش
|
|
کاهسته کنیم برکرانش
|
یعنی چو وی از جهان برافتد
|
|
این مشغله از میان برافتد
|
بر خصم مکش به کینه جویی
|
|
تیغی که به خون دوست شویی
|
آن نیزه مزن به دشمنان بیش
|
|
کزوی دل دوستان کنی ریش!
|
نوفل چو شنید گفت مجنون
|
|
از دیده گشاد در مکنون
|
لابد به نیام کرد شمشیر
|
|
در بیشهی خویش رفت چون شیر
|
در گوشهی غم نشست نالان
|
|
از حالت قیس دست مالان
|