چون ماند پریوش حصاری
|
|
در حجرهی غم به سوگواری
|
قیس از هوس جمال دلبند
|
|
در درس ادب دوید یک چند
|
در گوشهی صحن و کنج دیوار
|
|
میکرد سرود عشق تکرار
|
بی صرفه همی شتافت چون کور
|
|
بی رشته همی ننید چون مور
|
آهی به جگر فرود میخورد
|
|
و الماس به سینه خرد میکرد
|
زین گونه به چارهای که دانست
|
|
میکرد شکیب تاتوانست
|
چون سیل غمش رسید بر فرق
|
|
از پرده برون فتاد چون برق
|
بیرون شد و کرد پیرهن چاک
|
|
و افگند به تارک از زمین خاک
|
گریان به زمین فتاد بی تاب
|
|
بر خاک، مراغه کرد چون آب
|
برداشت ز خانه راه صحرا
|
|
چون خضر نمود میل خضرا
|
میرفت چو باد کوه بر کوه
|
|
خلقی ز پسش دوان به انبوه
|
هر کس ز لطافت جوانیش
|
|
میخورد، فسوس زندگانیش
|
اینش ز درونه پند میداد
|
|
وانش به جفا گزند میداد
|
طفلان به نظاره سنگ در دست
|
|
اینش ز دو آن شکست و آن خست
|
با این شغبی که در گذر بود
|
|
دیوانه ز خویش بی خبر بود
|
میراند ز آب و دیده رودی
|
|
میگفت، چو بیدلان، سرودی
|
میزد ز درون جان دم سرد
|
|
زان باد چو ریگ رقص میکرد
|
چون گشت یقین که مرد دل ریش
|
|
دارد سفری دراز در پیش
|
زین غم همه در گداز گشتند
|
|
گریان به قبیله باز گشتند
|
رازش به زمانه عام کردند
|
|
مجنون زمانش نام کردند
|
بردند خبر ز روزگارش
|
|
سوی پدر بزرگوارش
|
کان رو که تو میفشاندیش گرد
|
|
ز آسیب زمانه لطمهای خورد
|
گر در پی او شوی به پرواز
|
|
باشد که هنوز یابیش باز
|
پیر از خبری چنان جگر دوز
|
|
زد نعرهی از درون پر سوز
|
خون از جگر دریده میریخت
|
|
نی نی که جگر ز دیده میریخت
|
هر جا جگرش به چشم تر بود
|
|
کش دل سوی گوشه جگر بود
|
از دم همه خون جگر همی کرد
|
|
و ز بی جگری جگر همی خورد
|
اشکش به جگر نمک نه کم داشت
|
|
گویی نمک و جگر بهم داشت
|
وان مادر دردمند پر جوش
|
|
کان قصه شنید گشت بی هوش
|
غلطید به خاک تیره مویان
|
|
آن گمشده را به خاک جویان
|
موی از دل ناامید میکند
|
|
پیچه ز سر سپید میکند
|
بیچاره پدر دوید بیرون
|
|
همراه سرشک و همدمش خون
|
میرفت ز سوز دل شتابان
|
|
فریاد کنان بهر بیابان
|
چون گشت بسی به دشت و کهسار
|
|
از کوه شنید نالهی زار
|
اندر پی آن ترانه زد گام
|
|
افگنده ز اشک، باده در جام
|
دریافت حریف را چو مستان
|
|
با زمزمهی هزار دستان
|
میگفت دران فراق خون ریز
|
|
با خود غزلی جراحت انگیز
|
چون چشم پدر فتاد بروی
|
|
شد سست ز سختی غمش پی
|
چون سوختگان دوید سویش
|
|
بنشست به گریه پیش رویش
|
دیدش چو چراغ مرده بینور
|
|
دور از من و تو، ز خویشتن دور
|
چون روی پدر بدید فرزند
|
|
لختی دل پاره یافت پیوند
|
خم کرد تن ستم رسیده
|
|
مالید به پای پیر دیده
|
پیر، از جگر کباب گشته
|
|
رخ شست، به خون آب گشته
|
بگریست برو به خسته جانی
|
|
بوسید سرش به مهربانی
|
میسوخت به زاری از گزندش
|
|
میداد ز سوز سینه پندش:
|
کای شمع دل و چراغ دیده
|
|
وی میوهی جان و باغ دیده
|
با آن خردی که داشت رایت،
|
|
چون در وحل اوفتاد پایت؟
|
درد که نهاد بر تو این بار؟
|
|
سودای که کرد با تو این کار؟
|
باد که وزید بر چراغت؟
|
|
آه که به سینه کرد داغت؟
|
بودم به گمان که گاه پیری
|
|
مونس شوی ام به دستگیری
|
رو در که کنم که در چنین سوز؟
|
|
روزی به شب آرم اندرین روز
|
دریاب که عمر بر سر آمد
|
|
طوفان اجل به سر درامد
|
پیری هوس جوانیم برد
|
|
مرگ آمد و زندگانیم برد
|
چندین نه بس است تخلی دهر؟
|
|
دیگر، چه کنی تو عیش من زهر؟
|
آتش که به شعله خوی دارد،
|
|
روغن زدنش چه روی دارد؟
|
من خود ز زمانه پا براهم،
|
|
تو رشته چه میبری به چاهم؟
|
تنگست دلم، مپوی چندین
|
|
دل تنگی من مجوی چندین
|
ای جان پدر، به خانه باز آی
|
|
وی مرغ، به آشیانه باز آی
|
بشتاب که نادرین غم آباد
|
|
پیش از اجلم رسی به فریاد
|
زین پس که بجستنم شتابی
|
|
جوئیم بسی، ولی نیابی
|
وان مادر تو که در نقابست
|
|
او هم ز غمت چو من خرابست
|
زان پیش که دیده را کند پیش،
|
|
محروم مدارش از رخ خویش
|
ماییم دو تیره روز بی کس
|
|
یک دیده به چشم ما تویی، بس
|
مپسند که از جمال تو دور
|
|
بی دیده شویم و بلکه بی نور
|
آخر پدر توام، نه اغیار
|
|
بیگانه مشو چنین به یک بار
|
بیمار اگر چه دردناکست
|
|
بیمار پرست در هلاکست
|
ز آنجا که یکیست خون و پیوند
|
|
مرگ پدرست رنج فرزند
|
ز آنجا که یکیست خون و پیوند
|
|
مرگ پدرست رنج فرزند
|
ز آزردن دست و پا توان زیست،
|
|
ز آزار جگر توان زیست؟
|
این جای نه جای تست، برخیز
|
|
وین کار نه کار تست، بگریز
|
گیرم که به غم زبون توان بود،
|
|
بی خانه و جای، چون توان بود؟
|
گر زان منی، از آن من باش
|
|
ور نه به مراد خویشتن باش
|
هر چند که عشق جمله در دست
|
|
نیر و شکن صلاح مردست
|
مرد ار چه به سوزدش، همه تن
|
|
دودی ندهد، برون ز روزن
|
مسپار بدست دیو تن را
|
|
گرد آر عنان خویشتن را
|
زین غم همه گر مراد یارست
|
|
غم هیچ مخور که در کنارست
|
گر برمهی آسمان نهی هوش
|
|
کوشم که رسانمت در آغوش
|
آن مه که دلت ازو خرابست
|
|
لیلیست نه آخر آفتابست
|
ننشینم تا به چاره و رای
|
|
با او ننشانمت به یک جای
|
لیکن نکنی چو دیو را بند
|
|
دیوانه نشد سزای پیوند
|
این دیو دلی رها کن از خوی
|
|
مردم شو و راه مردمی جوی
|
تا بود که ز عون بخت پر نور
|
|
هم خوابه شود فرشته با حور!
|
مجنون چو نوید کام بشنود
|
|
بنشست ز مغزش اندکی دود
|
با پیر به شرم گفت گریان
|
|
کای ز آتش من دل تو بریان
|
از من به من آنچه یک گزندست
|
|
دانم که ترا هزار چندست
|
لیکن چکنم، که نفس خود کام
|
|
از حیله و دم نمیشود رام
|
خوگیر، که از بلا گریزم،
|
|
از بند قضا کجا گریزم؟
|
بی چاره وجود سست تدبیر
|
|
مرغیست به ریسمان تقدیر
|
آن روز که بودم از غم آزاد
|
|
میبود برای خود دلم شاد
|
و اکنون که نه بر فرار خویشم
|
|
این هم نه باختیار خویشم
|
پروانهی شمع را که فرمود
|
|
کاو از تن خود برآورد دود؟
|
آنک آفت آسمان نداند
|
|
داند چو دران شکنجه ماند
|
گر کار به دست خویش بودی
|
|
کار همه خلق پیش بودی
|
چون نیست ز مردم آنچه زاید
|
|
تسلیم شدم بهر چه آید
|
تا یاری جان به قالبم هست
|
|
جان بدهم و یارندهم از دست
|
با همسر او شوم چو افسر
|
|
یا در سر کار او کنم سر
|
های ای پدر من و سر من
|
|
من گوهر تو تو افسر من
|
زین گونه که بهر من دویدی
|
|
آزرده شدی و رنج دیدی
|
غم خوارگیم فگندت از زیست
|
|
ور تو نخوری غم، دگر کیست؟
|
زین غم چو مرا قرار بر تست
|
|
غم زان منست و بار بر تست
|
درد دل خسته را دوا کن
|
|
وان وعده که کردهای وفا کن!
|
پذرفت پدر که سخت کوشد
|
|
کالا خرد و درم فروشد
|
آن چاره کند که تا تواند
|
|
دیوانه به ماه نور ساند
|
مجنون به وثیقتی چنان چست
|
|
شد با پدر و رضای او جست
|
با هم دو ستم کش زمانه
|
|
رفتند ز دشت سوی خانه
|