پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمه‌ای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشه‌ی محنت، پای در گل کردن

شد خانه ز آه آتش اندود چون تربت مجرمان پر از دود
صبری نه که دل به راه دارد واندیشه به دل نگاه دارد
یاری نه که سینه را بکاود خونابه‌ی دل برون تراود
با زیستنی چنان که دانی می‌بود به مرگ و زندگانی
هر چند که مادر از سر سوز می‌بود به نزد او شب و روز
لیک آنکه ورا هوای یارست، با مادر و با پدر چه کارست!؟
نی خویش ز دوست باشد افزون کاین جان عزیز باشد، آن خون،