پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمه‌ای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشه‌ی محنت، پای در گل کردن

آتش که به شاخ ارزن افتد زودار نکشی، به خرمن افتد
با این تن پاک و گوهر پاک آلوده چرا شوی بهر خاک؟
جایی منشین که چو نهی پای تهمت زده خیزی، از چنان جای
چون شهره شود عروس معصوم، پاکی و پلیدی‌اش چه معلوم؟
آن کس که مگس ز کاسه راند ناخوردن و خوردنش که داند؟
عشق ار چه بود به صدق و پاکی خالی نبود ز شرمناکی
آوازه چو گشت در جهان عام صرفه نکند کسی به دشنام
گردم نزنند کاردانان چون باز رهی ز بد گمانان؟
مادر به حدیث نیک خواهی لیلی به هلاک و سینه گاهی
بر زانوی درد سر نهاده لب بسته و خون دل گشاده
با سوختگان حدیث پرهیز روغن بود اندر آتش تیز
بیمار ز هر چه داری اش باز لب را به همان خورش کند ساز
مادر چو شناخت کاو اسیرست وان کن مکنش، نه جایگیرست
تن زد ز نصیحتی که می‌گفت گفت آن خبر نهفته با جفت
بشنید پدر چو حال فرزند گم شد ز خجالت و سرافگند
فرمود که سرو نوبهاری در پرده چو گل شود حصاری
از پرده برون سخن نراند خواند پس پرده هر چه خواند
مه را به سرای بند کردند دیوار سرا بلند کردند
او ماند به کنج حجره دلتنگ می‌دارد ز گریه خاک را رنگ
هر ناله که عاشقانه می‌زد آتش ز لبش زبانه می‌زد