پرده برداشتن دمهای سرد از روی لیلی، و دیدن مادر پژمردگی آن گل، و شمه‌ای ازان پرده دریدگی در دماغ پدرش دمیدن، و روان کردن پیر، آب از دو دیده، و لیلی را، چون ریحان سفالین، در گوشه‌ی محنت، پای در گل کردن

چون رفت به گوش هر کس این راز وز هر طرفی برآمد آواز
کازاده جوانی از فلان کوی شد شیفته‌ی فلان پری روی
در مکتب عشق شد غلامش خواند شب و روز لوح نامش
مقصود وی آن بت یگانه است وان درس تعلمش بهانه‌است
زو هر چه شنید یاد گیرد تعلیم دگر به باد گیرد
آموختنش، کجا بود هوش؟! کاموخته می‌کند فراموش
زین قصه، بهر در سرایی می‌رفت نهفته ماجرایی
تاگشت ز گفت و گوی اوباش بر مادر لیلی این خبر فاش
ما در ز نهیب شرم اغیار بنشست به گوشه‌ای دل افگار
زان آتش ده زبانه ترسید وز سرزنش زمانه ترسید
فرزند خجسته را نهانی بنشاند ز راه مهربانی
گفت ای دل و دیده‌ی مرا نور از روی تو باد چشم بد دور
دانی که جهان فریب ناکست آسودگیش غم و هلاکست
هر کاسه که خوان دهر، دارد پنهان، به نواله، زهر دارد
هر سرخ گلی که در بهاریست دل دامن او نهفته خاریست
تو ساده مزاجی و تنگ دل وز نیک و بد زمانه غافل
چون اهل زمانه را وفا نیست ز ایشان طلب وفا روا نیست
هان تا نکنی عنان دل سست کافتاده خلاص کم توان جست
القصه شنیده‌ام که جایی داری نظری به آشنایی
ترسم که چو گردد این خبر فاش بد نام شوی میان اوباش