لیلی خود ازو خراب جان تر
|
|
گشته نفس از نفس گرانتر
|
هر دو به نظاره روی در روی
|
|
در رفته خیال موی در موی
|
لب مانده ز گفت و زبان هم
|
|
دل گشته بهم یکی و جان هم
|
این زو به غم و گداز مانده
|
|
دل بسته و دیده باز مانده
|
وان کرده نظر به روی این گرم
|
|
وافگنده ز دیده برقع شرم
|
این گفته غم خود از رخ زرد
|
|
او داده جوابش از از دم سرد
|
این دیده درو به چشم پاکی
|
|
او نیز، ولی به شرمناکی
|
این گشته به اب دیدگان مست
|
|
او شسته ز جان خویشتن دست
|
این کام خود از فغان خود دوخت
|
|
او، سینهی خود، ز آه خود سوخت
|
سلطان خرد برون شد از تخت
|
|
هم خانه به باد داد و هم رخت
|
فریاد شبان بمانده از کار
|
|
میش آبله پای و گرگ خونخوار
|
مستان ز شراب خانه جسته
|
|
خم بر سر محتسب شکسته
|
مجنون ز نسیم آن خرابی
|
|
شد بی خبر از تنگ شرابی
|
از خون جگر شراب میخورد
|
|
وز پهلوی خود کباب میخورد
|
دزدیده درو نگاه میکرد
|
|
میدید ز دور و آه میکرد
|
میبود ز نیک و بد هراسش
|
|
میداشت خرد هنوز پاسش
|
اندیشه هنوز خام بودش
|
|
دل در غم ننگ و نام بودش
|
چون لاله، جبین شگفته میداشت
|
|
داغی به جگر، نهفته میداشت
|
میسوخت چو شمع با رخ زرد
|
|
در گریه و سوز خنده میکرد
|
دانا رقمش به تخته میجست
|
|
او تخته به اب دیده میشست
|