آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی

لیلی خود ازو خراب جان تر گشته نفس از نفس گران‌تر
هر دو به نظاره روی در روی در رفته خیال موی در موی
لب مانده ز گفت و زبان هم دل گشته بهم یکی و جان هم
این زو به غم و گداز مانده دل بسته و دیده باز مانده
وان کرده نظر به روی این گرم وافگنده ز دیده برقع شرم
این گفته غم خود از رخ زرد او داده جوابش از از دم سرد
این دیده درو به چشم پاکی او نیز، ولی به شرمناکی
این گشته به اب دیدگان مست او شسته ز جان خویشتن دست
این کام خود از فغان خود دوخت او، سینه‌ی خود، ز آه خود سوخت
سلطان خرد برون شد از تخت هم خانه به باد داد و هم رخت
فریاد شبان بمانده از کار میش آبله پای و گرگ خون‌خوار
مستان ز شراب خانه جسته خم بر سر محتسب شکسته
مجنون ز نسیم آن خرابی شد بی خبر از تنگ شرابی
از خون جگر شراب می‌خورد وز پهلوی خود کباب می‌خورد
دزدیده درو نگاه می‌کرد می‌دید ز دور و آه می‌کرد
می‌بود ز نیک و بد هراسش می‌داشت خرد هنوز پاسش
اندیشه هنوز خام بودش دل در غم ننگ و نام بودش
چون لاله، جبین شگفته می‌داشت داغی به جگر، نهفته می‌داشت
می‌سوخت چو شمع با رخ زرد در گریه و سوز خنده می‌کرد
دانا رقمش به تخته می‌جست او تخته به اب دیده می‌شست