آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی

زیرک دلیش چو باز خواندند در پیش معملش نشاندند
دانای رقم ز بهر تعلیم کردش به کنار تخته تسلیم
جهد ادبش بدان چه دانست می کرد چنانچ می توانست
آراسته مکتبی چو باغی هر لاله درو، چو شب چراغی
زین سوی نشسته کودکی چند آزاده و زیرک و خردمند
زان سوی ز دختران چون حور مسجد شده چون بهشت پر نور
هر تازه رخی چو دسته‌ی گل بر گل زده جنتهای سنبل
بود از صف آن بتان چون ماه ماهی، زده آفتاب را، راه
لیلی نامی که مه غلامش خالش نقطی ز نقش نامش
مشعل کش آفتاب و انجم دیوانه کن پری و مردم
سلطان شکر لبان آفاق لشکر شکن شکیب عشاق
سر تا به قدم کرشمه و ناز هر سر کش حسن و هم سرانداز
نازی و هزار فتنه در دهر چشمی و هزار کشته در شهر
نی بت که چراغ بت پرستان طاوس بهشت و کبک بستان
اندر صف آن بتان شیرین چون زهره به ثور و مه به پروین
زانو زده قیس در دگر سوی هم چرب زبان و هم سخن گوی
نازک چو نهال نو دمیده خوش طبع و لطیف و آرمیده
شیرین سخنی که هوش می‌برد رونق ز شکر فروش می‌برد
وان لاله رخان ارغوان ساق نیز از دل و جانش گشته مشتاق
ایشان همه را بقیس میلی وان سوخته در هوای لیلی