آغاز سلسله جنبانیدن مجنون و لیلی

دندانه گشای قفل این راز زین گونه در سخن کند باز
کان روز که زاد قیس فرخ رخشنده شد آن قبیله را رخ
زان نور خجسته‌ی شب افروز بر عامریان خجسته شد روز
بنشست پدر به شادمانی بگشاد دری به مهمانی
واندر پس پرده ما درش نیز آراست ز صفه تا به دهلیز
خوبان قبیله را طلب کرد آفاق ز نغمه بر طرف کرد
جستند حکیم طالع اندیش کاگه کند از حکایت پیش
دانا بشمار خود نظر کرد گفت آنچه سر از شمار بر کرد
کاین طفل مبارک اختر خوب یوسف صفتی شود چو یعقوب
با آنکه ز گردش زمانه در فضل و هنر شود یگانه
لیکن فتدش گه‌ی جوانی در سر هوسی، چنانکه دانی
از عشق بتی نژند گردد دیوانه و مستمند گردد
اندیشه چنان کند به زارش کاز دست رود عنان کارش
مادر پدر از چنین شماری ماندند، دمی، به خار خاری
لیکن ز نشاط روی فرزند گشتند، بهر چه هست، خرسند
آن نکته به سهل بر گرفتند و آیین طرب ز سر گرفتند
یک چند چو دور چرخ در گشت آن گلبن تر شگفته‌تر گشت
سالش به شمار پنجم افتاد زو نور به چرخ و انجم افتاد
شد تازه، چو نیم رسته سروی یا بال دمیده نو تذروی
نزد همه شد به هوشمندی چون مردم دیده، ز ارجمندی