زفاف خسرو و شیرین

چنان در بر گرفت ان قامت راست که نقش پرنیانش از پوست برخاست
خدنگی زد بدان آهوی بد رام که خون پخته جست از نافه‌ی خام
به تیزی در عقیق الماس می رانند نهالی در شکاف غنچه بنشاند
ز حلقه در دل شب تیر می جست که گلگونش به جوی شیر می جست
نه جوی شیر بلک آن جوی خون بود رو از فرهاد پرسش کن که چون بود
رهش بر سرمه دان عاج می شد ز میلش سرمه دان تاراج می شد
خضر سیراب گشت اندر سیاهی چکید آب حیات از کام ماهی
دهانش بر دهان و نوش بر نوش میانش بر میان و دوش بر دوش
فرو خفتند هر دو سرو آزاد چو شاخ سیمین بر برگ شمشاد