کنون کان دوست اندر خاک خواریست | من ار مانم نه شرط دوستداریست | |
من و راه عدم کاینجای کس نیست | ره من تا عدم جز یک نفس نیست | |
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد | در آمیزی به خاکش خاکم ای باد | |
همی گفت اینکه روزش را شب آمد | به تلخی جان شیرین بر لب آمد | |
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود | به مرگش واپسین شربت همان بود | |
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت | که تا شیرین کنان جانش برونرفت |