ملک را بود زنکی پاسبانی
|
|
ترش رخسارهای کژ مژ زبانی
|
چو دیو دوزخ از عفریت روئی
|
|
چو زاغ گلخن از بیهوده گوئی
|
شهش خواند و عطای بی کران کرد
|
|
به وعده نیز دامانش گران کرد
|
پس آنکه در غرض بگشاد لب را
|
|
که خسف ماه روشن کن ذنب را
|
شد آن دیوانهی بد خوش تابان
|
|
چو دیوی سوی آن غول بیابان
|
روان شد سوی فرهاد بد اختر
|
|
زبانی پر دروغ و چشمها تر
|
نشسته با شبانی قصه می گفت
|
|
کزینسان کوه چون ضایع توان سفت
|
گذشت از مرگ شیرین هفتهای بیش
|
|
رفیقش هم بران جان کندن خویش
|
چو بشنید این سخن فرهاد دل تنگ
|
|
فتاد از بی خودی چون شیشه در سنگ
|
به زاری گفت بازم گو چه گفتی
|
|
که هوش از جان و جان از تن برفتی
|
جوابش داد مرد آهنین دل
|
|
که ای در سنگ مانده پای در گل
|
چه کاوی کان که آن گوهر ز کان رفت
|
|
ز بهر کالبد غمخور که جان رفت
|
تو در کاری چنین زحمت مکش بیش
|
|
که برد آن کار فرما زحمت خویش
|
به خاک انداختند اندام پاکش
|
|
به آب دیده تر کردند خاکش
|
هزار افسوس از ان شاخ جوانی
|
|
که بشکست از دم باد خزانی
|
دگر ره کاین سخن بشنید فرهاد
|
|
نشان هوشمندی رفتش از یاد
|
بزد زانگونه سر بر سنگ خارا
|
|
که جوی خود شد از سنگ آشکار
|
به جوی شیر در شد جوی خونش
|
|
دل که خون گرفت از بوی خونش
|
ز چهره خون ز مژگان خاک می رفت
|
|
میان خاک و خون افتاده می گفت
|
که آه ای بخت بی فرمان چه کردی
|
|
به دردم می کشی در مان چه کردی
|
کنون کان دوست اندر خاک خواریست
|
|
من ار مانم نه شرط دوستداریست
|
من و راه عدم کاینجای کس نیست
|
|
ره من تا عدم جز یک نفس نیست
|
چو جان با جان در آمیزد به هم شاد
|
|
در آمیزی به خاکش خاکم ای باد
|
همی گفت اینکه روزش را شب آمد
|
|
به تلخی جان شیرین بر لب آمد
|
دهانش تلخ و شیرین در زبان بود
|
|
به مرگش واپسین شربت همان بود
|
به شیرین گفتمش از دیده خون رفت
|
|
که تا شیرین کنان جانش برونرفت
|