به نام نقشبندی لوح هستی
|
|
که بر ما فرض کرد ایزد پرستی
|
خرد را با کفایت کرد خرسند
|
|
سخن را با معانی داد پیوند
|
دو دل را کو به پیوند آشنا کرد
|
|
به تیغ از یکدگر نتوان جدا کرد
|
و گر خواهد دو تن را نام فراهم
|
|
به صد زنجیر نتوان بست با هم
|
چو تقدیر است ما را قطع پیوند
|
|
رضا دادم به تقدیر خداوند
|
چو وقت آید که این غم بر سر آید
|
|
مراد از بام و بخت از در آید
|
تو نیز ای دوست کازار منت خوست
|
|
چو روزی باشدم روزی شوی دوست
|
ز دوریت ار چه دورم از همه کام
|
|
چو افتاده است می سازم به ناکام
|
فرستادی به سوی من نهانی
|
|
سوادی پر از آب زندگانی
|
مفرح نامهای کز ذوق آن راز
|
|
امید مرده در تن زنده شد باز
|
دران پرسش که از یار کهن بود
|
|
فراوان ز آرزومندی سخن بود
|
شدم زانگونه با دولت هم آغوش
|
|
که خود را کردم از دولت فراموش
|
کنیز اویم ار دارد عزیزم
|
|
وگر خواهد گذارد هم کنیزم
|
امید از دوستی ما را چنان بود
|
|
که خواهم با تو دائم هم عنان بود
|
ز آمیزش که دارد نور با نور
|
|
نخواهی بودن از من یک زمان دور
|
گمان نفتاد کافتد خار خاری
|
|
به چشم دوستی زندک غباری
|
یقین شد کان وفا و مهربانی
|
|
فریبی بود بهر من زیانی
|
و گر نه بر کس این تهمت توان بست
|
|
که خودمی نوشی و خوانی مرا مست
|
خود از پیمان من بیرون نهی گام
|
|
مرا بر عکس بی پیمان نهی نام
|
کنی خود با هم آغوش دگر خواب
|
|
دهی گوش من بی خواب را تاب
|
خود اندازی به بازار شکر شور
|
|
ز خوی تلخ با شیرین کنی زور
|
ز شیرین روزهی مریم کنی بیش
|
|
پس از شکر گشائی روزهی خویش
|
چو از تنگ شکر برداشتی بند
|
|
نکردی یاد شیرین شکر خند
|
ز تهمت بی گناهی را منه خار
|
|
که نه گل دید ازین بستان نه گلزار
|
دلش روزی که پهلوی من آمد
|
|
نه من خواندم که خود سوی من آمد
|
کنون چندان که می رانم ز پیشش
|
|
تمنا بیش میبینم به خویشش
|
کسی کز بهر من کوشد به جانی
|
|
گرش ندهم دلی باری زیانی
|
دل او چون مرا میخواهد و بس
|
|
بلی خواهنده را خواهد همه کس
|
منم هر روز و این شبهای دی جور
|
|
تو شب خوش خسب ای چون روز من دور
|
من ار صد بار خود را بر تو بندم
|
|
چو باور نایدت بر خود چه خندم
|
همانم من کت اندر دل یقین است
|
|
رها کن گو چنین باش ار چنین است
|
چه چاره چون چنین افتاد تقدیر
|
|
ترا روزی شکر بادا مرا شیر
|
چو نامه حتم شد پیک سبکخیز
|
|
ز شیرین بستد و دادش به پرویز
|
ملک زان گنج گوهر مهر برداشت
|
|
عبارتهای شیرین در نظر داشت
|
فگنده پیچ پیچ نامه در پیش
|
|
همی خواند و همی پیچید بر خویش
|
چو در خود خورد شور این سخن را
|
|
بشورانید غمهای کهن را
|
دلش از شور شیرین بی خبر گشت
|
|
وزان شوریدگی شوریده برگشت
|
به یاران گفت در یابید کارم
|
|
کنه بودن بیش ازین طاقت ندارم
|
نه شیرین باشد از شیرینی کار
|
|
که شیرین یار و من دور از چنان یار
|
بدان عزم از بساط بزم برخاست
|
|
جنیبت جست و ساز رفتن آراست
|