خبر شد چون به شیرین مشوش
|
|
که خسرو شد به شیرین دگر خوش
|
به تنهائی نشستی در شب تار
|
|
همه شب تا سحرگه بگریستی زار
|
جنیبت را برون راندی ز اندوه
|
|
گهی در دشت گشتی گاه در کوه
|
فراوان صید کردی دام و دد را
|
|
بدینها داشتی مشغول خود را
|
شبانگه باز گشتی سوی خانه
|
|
نشستی هم بر آئین شبانه
|
چو لختی کوه ازینسان پی سپر کرد
|
|
به کوه بیستون روزی گذر کرد
|
فرس میراند در وی با دل تنگ
|
|
ز نعل رخش میبرید فرسنگ
|
ز خارا دید جوئی ساز کرده
|
|
رهی در مغز خارا باز کرده
|
درو سنگی تراشیده چو سندان
|
|
سپید و نغز چون گلبرگ خندان
|
به حیرت گفت کاحسنت ای هنرمند
|
|
کز آهن سنگ را دانی چنین کند
|
همی شد در نظاره جوی در جوی
|
|
نظر می کرد در وی موی در موی
|
عنان می داد رخش کوه تن را
|
|
که دید از دور ناگه کوه کن را
|
شتابان شد به صد رغبت به سویش
|
|
وزان پس کرد لختی جستجویش
|
جوانی دید خوب و سرو قامت
|
|
به کوه انداختن کرده اقامت
|
ازو هر بازوئی ز آهن ستونی
|
|
ز تیشه بیستون پیشش زبونی
|
بپرسش گفت کای مرد هنر سنج
|
|
به کوه از تیشهی آهن زر الفنج
|
چه نامی و چسان نیرنگ سازیست
|
|
که پیشت صنعت ارژنگ بازیست
|
به گوش مردگان آواز بر شد
|
|
چو آواز از شنیدن بی خبر شد
|
بهاری دید در زیر نقابی
|
|
نهفته زیر ابری آفتابی
|
به زاری گفت فرهاد است نامم
|
|
در این حرفت که می بینی تمام
|
به سختی چون کنم پولاد را تیز
|
|
بهر زخمی بود کوهی سبک خیز
|
وگر تیشه به هنجار آزمایم
|
|
به صنعت پوست از مو بر گشایم
|
چو روشن کردمت کاین کوهکن کیست؟
|
|
تو نیزم باز گو تا نام تو چیست؟
|
که تا گفت تو در گوشم رسیده است
|
|
ز بی خویشی همه هوشم رمیده است
|
صنم گفت از من این پرسش نه ساز است
|
|
رها کن سر گذشت من دراز است
|
ولیکن خواهمت فرمود کاری
|
|
کشیدن جوئی اندر کوهساری
|
به عزم کار چون زان سوی رانی
|
|
ضرورت کار فرما را بدانی
|
به کوهستان ار من از بز و میش
|
|
رمه دارم بهر سو از عدد بیش
|
ز شیر آرندگان جمعی به انبوه
|
|
درامد شد بر بخند از سر کوه
|
بباید ساختن جوئی به تدبیر
|
|
کزانجا تا به ما آسان رسد شیر
|
چنین کاری جز از تو بر نیاید
|
|
تو کن کاین از کسی دیگر نیاید
|
جوابش داد مرد سخت بازو
|
|
که مزد دست من نه در ترازو
|
وگر نه کی گذارد عقل چالاک
|
|
که بهر نسیه نقدی را کنم خاک
|
شکر لب گفت کاینجا چیست با من
|
|
که مزد چون توئی ریزم به دامن
|
به خواری بر زمین غلطید فرهاد
|
|
زمین بوسید و راز سینه بگشاد
|
به گریه گفت مقصودم نه مال است
|
|
به زر نرخ هنر کردن وبالست
|
هران صنعت که بر سنجی به مالی
|
|
بهای گوهری باشد سفالی
|
مرا مزد از چنان رخسار دل دزد
|
|
تماشائی که باشد دیدنش مزد
|
ز ابروی هلالی پرده بر کن
|
|
من دیوانه را دیوانه تر کن
|
صنم چون دید کو دل ریش دارد
|
|
تمنائی به جای خویش دارد
|
کرم نگذاشتش کز خوبی خویش
|
|
زکاتیرا را بگرداند ز درویش
|
به دست ناز برقع کرد بالا
|
|
که چون پوشد کسی زانگونه کالا
|
تن فرهاد از آن نظاره چست
|
|
ز سر تا پای شد از بی خودی سست
|
ز حیرانی ز مانی بی خبر ماند
|
|
دلش در خون و خونش در جگر ماند
|
چو حالش دید شیرین دادش آواز
|
|
کزان آواز جانش آمد به تن باز
|
میان بر بست و ساز کار برداشت
|
|
ره مشکوی آن عیار برداشت
|
شکر لب در پس و فرهاد در پیش
|
|
شدند از کوه سوی مقصد خویش
|